گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد پانزدهم
.بيان حوادث‌




در آن سال خوارج صفريه كه در شهر «سلجماسه» تجمع كرده بودند بر رئيس خود عيسي بن جرير شوريدند و چند كار زشت كه از او سر زده بود باعث اعتراض و ايراد آنها گرديد عيسي را بند كرده بر قله كوه بازداشت نمودند او در آنجا ماند تا مرد ابو القاسم سمكو بن واسول مكناسي (از مكناسه) كه جد مدرار باشد برياست خود برگزيدند.
در آن سال ابو سنان فقيه مالكي در شهر قيروان از آفريقا متولد شد.
در آن سال حسن بن زيد بن حسن بن علي از امارت مدينه بركنار شد. منصور عم خود عبد الصمد بن علي را بجاي او برگزيد.
امير مكه و طائف محمد بن ابراهيم و امير كوفه عمرو بن زهير و امير بصره هيثم بن معاويه و والي مصر محمد بن سعيد بودند.
در آفريقا هم يزيد بن حاتم و در موصل خالد بن برمك امير بودند. گفته شده
ص: 262
موسي بن كعب بن سفيان خثعمي در موصل امير بود.
در آن سال مسعر بن كدام كوفي هلالي درگذشت.

سنه صد و پنجاه و شش‌

بيان تمرد و عصيان مردم اشبيليه بر عبدالرحمن اموي‌

در آن سال عبدالرحمن اموي امير اندلس براي جنگ «شقنا» لشكر كشيد قلعه «شيطران» را قصد و محاصره كرد و بر او سخت گرفت او ناگزير مانند عادت هميشگي بصحرا گريخت.
عبدالرحمن فرزند خود را در قرطبه جانشين خويش كرده بود. خبر رسيد كه اهالي اشبيليه باتفاق عبد الغفار و حيوة بن ملاس طاعت را ترك كرده بعصيان پرداخته‌اند يمانيهاي مقيم آن سامان هم با آنها همدست و همداستان شده‌اند.
عبدالرحمن ناگزير برگشت ولي بقرطبه نرفت. از فزوني عده آنها مرعوب شد. پسر عم خود عبد الملك بن عمر را كه ستاره فروزان خاندان مروان بود پيشاپيش فرستاد عبدالرحمن هم در عقب ماند كه مدد مانند شده بود.
چون عبد الملك نزديك شهر اشبيليه شد فرزند خود اميه را پيش فرستاد كه بر اوضاع شورشيان آگاه شود. او آنها را هشيار و آماده كارزار ديد برگشت و بپدر خود خبر داد. پدرش او را سخت ملامت كرد كه چرا برگشته و اظهار عجز نموده فورا گردنش را زد. سپس تمام افراد خانواده خود را جمع كرد و گفت: ما از مشرق زمين طرد و رانده شده‌ايم بدين سامان پناه آورده‌ايم و اكنون بر يك لقمه نان بر ما رشك مي‌برند (و نمي‌خواهند زندگي كنيم) شما همه غلاف شمشيرها را بشكنيد كه يا مرگ يا پيروزي آنها هم هر چه گفت كردند. او باتفاق بني اميه حمله كرد يمانيها و اهل اشبيليه را منهزم كرد بعد از آن واقعه يمانيها نتوانستند قد راست كنند و اظهار وجود نمايند.
ص: 263
عبد الملك هم مجروح شد. عبدالرحمن شنيد نزد او رفت و هنگامي كه رسيد كه خون از زخم او جاري ميشد و در عين حال شمشير او خون آلود و بدستش چسبيده بر پيشاني او بوسه داد و نيكي بسيار در حق او نمود و گفت: اي پسر عم من دختر ترا بفرزند و وليعهد خود بزني داده‌ام و فلان مقدار بتو و بفرزندان تو بخشيده‌ام و تو و آنها را بمقام وزارت برگزيده‌ام. اين عبد الملك كسي بود كه عبدالرحمن را وادار نموده كه نام منصور را از خطبه محو كند باو گفت: اگر تو نام منصور را زايل نكني من خودكشي خواهم كرد او مدت ده ماه براي منصور خطبه ميكرد و بر اثر اصرار عبد الملك آنرا ترك كرد.
عبد الغفار و حيوة بن ملابس از قتل نجات يافتند.
چون سنه صد و پنجاه و هفت رسيد عبدالرحمن بشهر اشبيليه رفت و بسياري از مردم را كشت كه با عبد الغفار و حيوة بن ملابس شوريده بودند.
چون عبد الرحمن خيانت اعراب را ديد ديگر بآنها اعتماد نكرد و براي خود بنده برگزيد (كه سپاهي از بندگان تشكيل داد).

بيان فتنه افريقا بسبب خوارج‌

پيش از اين بيان كرده بوديم كه عبدالرحمن بن حبيب كه پدرش امير افريقا بود چگونه گريخت و با خوارج بكتامه پيوست و چگونه يزيد بن حاتم امير جديد افريقا لشكر بتعقيب او فرستاد و آن لشكر با قبايل كتامه نبرد كرد.
چون سال تازه رسيد لشكر ديگري بتعقيب او فرستاد كه لشكر سابق را ياري كند محاصره عبدالرحمن سخت شد ناگزير تن بگريز داد لشكرها هم از ميدان برگشتند.
ابو يحيي بن فانوس هواري در طرابلس بر يزيد بن حاتم شوريد و بسياري از قبايل بربر باو گرويدند در طرابلس لشكري از طرف يزيد زير فرمان حاكم شهر بود حاكم با لشكر خود بمقابله شورشيان رفت در ساحل دريا جنگ رخ داد.
ص: 264
ابو يحيي بن فانوس گريخت و عموم اتباع او كشته شدند و مردم آرام گرفتند و افريقا براي يزيد بن حاتم مسلم گرديد.

بيان حوادث‌

در آن سال هيثم بن معاويه والي بصره عمرو بن شداد را كه از طرف ابراهيم بن عبد اللّه والي فارس بود دستگير كرد سبب اين بود كه عمرو غلام خود را تازيانه زد و غلام نزد هيثم رفت محل اختفاي عمرو را نشان داد و هيثم او را گرفت و كشت و جسد او را در محل مربد (ميدان بصره) بدار آويخت.
هيثم هم از بصره عزل و بجاي او سوار قاضي با حفظ مقام قضا امير شد كه پيشنماز باشد.
سعيد بن دعلج هم رئيس شرطه (پليس) بصره و پيرامون آن شد.
چون هيثم ببغداد رسيد درگذشت منصور هم بر نعش او نماز خواند.
زفر بن عاصم هلالي هم بجنگ و غزاي صائفه لشكر كشيد.
عباس بن محمد بن علي (برادر منصور) امير الحاج بود.
محمد بن ابراهيم امام امير مكه و عمرو بن زهير امير كوفه بودند.
رئيس شرطه و متصدي حوادث و وقايع بصره هم سعيد بن دعلج بود. پيشنماز (بجاي امير) و قاضي هم سوار بن عبد اللّه بود.
مستوفي دجله و اهواز و فارس هم عمارة بن حمزه بود.
امير كرمان و بلاد سند هشام بن عمرو بود.
يزيد بن حاتم امير افريقا و در مصر محمد بن سعيد بود.
در آن سال عبدالرحمن اموي بر غلام خود بدر غضب كرد علت غضب افراط بدر در بي اعتنائي او نسبت بمولاي خود بود. عبدالرحمن هم حق خدمت و جانبازي و مصاحبت و صدق و وفاي او را فراموش كرد. هر چه داشت از او گرفت و او را از مرز كشور تبعيد كرد او در آنجا ماند تا هلاك شد.
ص: 265
در آن سال عبدالرحمن بن زياد بن انعم قاضي افريقا درگذشت مردم درباره روايت حديث او گفتگو مي‌كردند.
حمزة بن حبيب زيات (روغن فروش) كه يكي از قراء سبعه (قاري قرآن) بود درگذشت.

سنه صد و پنجاه و هفت‌

در آن سال منصور كاخ خلد را براي خود ساخت. بازار را بمحله كرخ منتقل كرد و وضع بازار را تعبير داد چنانكه علت آنرا شرح داده بوديم. سعيد بن دعلج را حاكم بحرين نمود او هم پيشاپيش فرزند خويش را فرستاد.
منصور سپاه خود را با سلاح كامل سان ديد. خيل را هم سان ديد خود هم زره پوشيد و كلاه خود بر سر نهاد.
در آن سال عامر بن مسلي در شهر مدينة السلام درگذشت منصور بر جنازه او نماز خواند.
سوار بن عبد اللّه قاضي بصره هم وفات يافت. عبد اللّه بن حسن بن حصين عنبري بجاي او منصوب شد.
محمد بن سليمان كاتب از امارت مصر عزل و بجاي او مولاي او «مطر» نصب شد.
معبد بن خليل براي ايالت سند برگزيده شد كه هشام بن عمرو بركنار گرديد.
يزيد بن اسيد سلمي براي جنگ و غزاي «صائفه» لشكر كشيد و سنان مولاي بطال را براي فتح يكي از دژها پيش فرستاد او دژ را گشود و برده و مال بسيار ربود.
گفته شده كسي كه براي غزا لشكر كشيده بود زفر بن عاصم بوده (نه يزيد).
ابراهيم بن يحيي بن محمد بن علي بن عبد اللّه بن عباس كه والي مكه بود
ص: 266
امير الحاج شده بود. گفته شده والي مكه عبد الصمد بن علي بود.
حكام و امراء در شهرستانها هم از سال پيش بحال خود بودند.
منصور يحيي بن زكرياي محتسب را كشت. او اعمال منصور را انتقاد و ضد او تحريك و مردم را دسته دسته جمع و بمخالفت وادار مي‌كرد.
عبد الوهاب بن ابراهيم امام هم درگذشت. گفته شده وفات او در سنه صد و پنجاه و هشت بود.
در سنه صد و پنجاه و هفت اوزاعي وفات يافت او عبدالرحمن بن عمر و سن او بالغ بر هفتاد بود.
همچنين مصعب بن ثابت بن عبد اللّه بن زبير بن عوام جد زبير بن بكار درگذشت. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌15 266 سنه صد و پنجاه و هفت ..... ص : 265
آن سال سليمان بن يقظان كلبي «قارله» پادشاه فرنك را راضي كرد كه همراه او بكشور مسلمين كه اندلس باشد ببرد. هر دو در عرض راه بودند كه ناگاه حسين بن يحيي انصاري از اولاد سعد بن عباده آگاه شد شتاب كرد و شهر «سرقسطه» را كه مقصد آنها بود گرفت و در آنجا تحصن كرد. «قاوله» پادشاه فرنگ بسليمان بدگمان شد او را اسير كرد و همراه خود برد. چون از كشور مسلمين دور و مطمئن شد دو فرزند سليمان مطروح و عيشون با عده خود بر او هجوم بردند و پدر خود را نجات دادند و راه «سرقسطه» را گرفتند و با حسين متحد شدند و ضد عبدالرحمن قيام نمودند.

سنه صد و پنجاه و هشت‌

بيان عزل موسي از موصل و ايالت خالد بن برمك‌

در آن سال منصور موسي بن كعب را از حكومت موصل عزل نمود. درباره او چيزهائي شنيده كه بدگمان شده بود.
ص: 267
بفرزند خود مهدي دستور داد كه سوي رقه برود و در عرض راه وارد موصل شود و چون داخل شهر گردد موسي را بگيرد و بند كند و خالد بن برمك را بحكومت آن ديار برقرار نمايد. خود منصور هم تظاهر كرد كه قصد بيت المقدس را دارد.
منصور هم از خالد بن برمك سه هزار هزار درهم غرامت مطالبه مي‌كرد و باو سه روز مهلت داده بود كه اگر آن مال را ندهد او را بكشد.
خالد بفرزند خود يحيي گفت: اي فرزند نزد عمارة بن حمزه و مبارك ترك و صالح صاحب مصلي و ديگر كسان برو و آنها را بر حال ما آگاه كن (و از آنها وام بگير).
يحيي گويد: من نزد آنها رفتم بعضي از آنها مرا نپذيرفتند ولي مال را فرستادند و بعضي مرا طرد كردند و در خفا نقد را ادا كردند. من نزد عمارة بن حمزه رفتم. او رو بديوار كرده بود. چون وارد شدم بمن توجه و اعتنا نكرد و روي خود را از ديوار برنگردانيد سلام كردم جواب ضعيف داد ولي پرسيد: حال پدرت چون است؟ من وضع او را شرح دادم و صد هزار درهم از او وام خواستم.
گفت: اگر بتوانم چيزي خواهم فرستاد. من خارج شدم در حاليكه او را نفرين مي‌كردم چون نزد پدرم رفتم و وضع خود را با تكبر او شرح دادم ناگاه مال از طرف عمارة بن حمزه رسيد. ما در مدت دو روز توانستيم دو هزار هزار و هفتصد هزار وجه نقد فراهم كنيم و سيصد هزار مانده بود كه گرد آوردن آن بسيار دشوار بوده و اگر فراهم نشود همه چيز از بين مي‌رود.
من آن روز سخت غمگين و متفكر و متحيرم بود. از پل مي‌گذشتم ناگاه كسي جست و بمن گفت: خبر خوشي براي تو دارم. من اعتنا نكرده گذشتم او دويد و لگام مركب مرا گرفت و گفت. مي‌بينم تو غمگين هستي. بخدا قسم فردا خرسند خواهي شد. تو در همين محل خواهي بود و پرچم حكومت پيش تو افراشته خواهد شد. من از سخن او تعجب كردم. بعد بمن گفت اگر چنين شود تو بمن پنج هزار درهم مژدگاني بده. گفتم: خواهم داد در حاليكه چنين چيزي را دور از بخت
ص: 268
خود مي‌دانستم.
ناگاه خبر دگرگون شدن اوضاع موصل بمنصور رسيد همچنين شورش اهل جزيره و اكراد و تسلط آنها. منصور پرسيد: چه كسي شايسته حكومت آن سرزمين است؟ مسيب بن زهير گفت: اي امير المؤمنين من يك عقيده و راي دارم ولي مي‌دانم از من نخواهي پذيرفت ولي من از عقيده و نصيحت خود منصرف نمي‌شوم.
گفت: بگو. گفت: هيچ كسي مانند خالد بن برمك براي آن سرزمين نخواهد بود. گفت: چگونه نسبت بما وفادار باشد پس از اينكه او را آزار داديم. گفت:
تو او را تاديب و تعديل نمودي و من او را ضمانت مي‌كنم. گفت: او را احضار كن.
او را احضار كرد غرامت را پرداخت و منصور از سيصد هزار ديگر صرف نظر كرد و براي او و براي فرزندش يحيي هر يكي جداگانه يك پرچم برافراشت كه يحيي والي آذربايجان باشد. يحيي بآن مرد فالگير كه باو مژده ايالت و امارت داده بود برخورد باو پنجاه هزار درهم داد (كه او پنج هزار خواسته بود).
خالد صد هزار درهمي را كه از عماره وام گرفته بود بواسطه فرزندش يحيي براي اداي دين فرستاد. عماره بيحيي گفت: مگر من صراف پدرت بودم؟ برخيز و مال را ببر كه هيچ گاه بلند نشوي. او هم ناگزير وام را برگردانيد. (اين داستان كه حاكي كرم و سخاء مي‌باشد معروف است. گويند: به يحيي گفته بودند تو مرد سخي و كريم هستي ولي عيب تو تكبر تست. گفت من كرم و تكبر را با هم از عماره آموختم).
خالد با محمد رفت و موسي بن كعب را از موصل عزل و خود در آنجا والي بود و فرزندش يحيي والي آذربايجان بود تا منصور درگذشت.
احمد بن محمد بن سوار موصلي روايت مي‌كند: ما هرگز نسبت بهيچ والي باندازه خالد احترام نمي‌كرديم و او هيبت داشت بدون اينكه بر ما سخت بگيرد ولي هيبت و رعب او در سينه ما بود.
ص: 269

بيان مرگ منصور و وصيت او

در آن سال منصور در ششم ذي الحجه در محل «بئر معونه» درگذشت. هاتفي در قصر او در مدينه اين شعر را انشاء كرد:
اما و رب السكون و الحرك‌ان المنايا كثيرة الشرك
عليك يا نفس ان اسأت و ان‌احسنت بالقصد كل ذاك لك
ما اختلف الليل و النهار و لادارت نجوم السماء في الفلك
الا بنقل السلطان عن ملك‌اذا انتهي ملكه الي ملك
حتي يصيرانه الي ملك‌ما عز سلطانه بمشترك
ذال بديع السماء و الارض‌و المرسي الجبال المسخر الفلك يعني: بخداوند سكون و حركت سوگند كه مرگ و اجل دامهاي بسيار دارد.
اي نفس بر تو لازم است كه در عمل خود قصد كرده باشي خواه بد كني و خواه خوب هر چه كني بخود خواهي كرد.
گردش روز و شب و اختلاف آن و گردش اختران در فلك براي اين است كه سلطنت (و قدرت (تسلط) را از يك پادشاه بيك پادشاه ديگر منتقل كند كه روزگار و پادشاهي او پايان مي‌يابد و ديگري مي‌آيد.
روز و شب مي‌گردد كه آن پادشاه را نزد پادشاه بزرگ مي‌فرستد كه آن پادشاه (خداوند) در ملك خود شريك ندارد. با بودن شريك گرامي و عزيز نمي‌باشد (بلكه با ذات خود).
او آفريننده آسمان و زمين و پايدار كننده كوهها و تسخير كننده فلك است.
منصور گفت: اجل من رسيده است.
طبري (مورخ شهير) گويد: عبد العزيز بن مسلم روايت مي‌كند: روزي بر منصور وارد شدم و سلام كردم او حيران و مبهوت بود و بمن جواب نداد. من
ص: 270
برخاستم كه بروم. پس از يك ساعت (سكوت) بمن گفت: من در عالم خواب و رؤيا چنين ديدم انگار مردي اين اشعار را براي من انشاد مي‌كرد.
أأخي خفض من منا كافكان يومك قد اتاكا
و لقد اراك الدهر من‌تصريفه ما قد أراكا
فاذا اردت الناقص العبدالذيل فانت ذاكا
ملكت ما مملكته‌و الامر فيه الي سواكا يعني: اي برادرك من آرزوهاي خود را كم كن. انگار روز (مرگ) تو رسيده است. روزگار از كارهاي گوناگون هر چه بايد بتو نشان بدهد داده است.
اگر بخواهي بنده ناقص و خوار را بشناسي بدان كه او تو هستي.
مالك شدي هر چه در دست داري و حال اينكه هر چه داري براي ديگري خواهد بود.
اين رويا موجب نگراني و پريشاني من شده. غم و اندوه من از اين است كه ديدم و شنيدم. من گفتم: اي امير المؤمنين هر چه ديدي خوب ديدي.
مدتي نگذشت كه او سوي مكه رخت بست.
چون از بغداد براي حج رفت در كاخ «عبدويه» منزل گزيد در آنجا در سيم ماه شوال هنگامي كه بامداد ميخواست روشن شود يك اختر سه بار فرود آمد (شهاب ساقط شد) اثر آن تا طلوع آفتاب باقي ماند.
مهدي را نزد خود خواند كه مهدي براي بدرقه و وداع او همراه بود. وصيت كرد و راجع بمال و سلطنت و حفظ آن دستورها داد. هر روز هم آن دستورها با تعاليم ديگر را صبح و عصر تاكيد ميكرد. چون روز سفر رسيد باو گفت: من چيزي باقي نگذاشتم كه بتو نگفته باشم. چند دستور ديگري مانده ميخواهم بتو بدهم و يقين دارم بآنها عمل نخواهي كرد.
منصور يك صندوق داشت كه دفاتر علم خود و علم پدران خود در آن پنهان شده و هميشه قفل شده و بسته و هيچ كس بر آن واقف نبوده كليد آن فقط در دست او بوده
ص: 271
(افسانه است كه ادعا مي‌كردند علم غيب در آن بوده و چون منصور در كار خود رستگار شد عوام تصور كردند كه او داراي اسرار است و هر چه مي‌كرد از روي علم بوده).
منصور بفرزند خود مهدي گفت: باين صندوق نگاه كن. اين را نگهدار و باسرار آن عمل كن. در اين صندوق علم پدران تست. در آن هر چه واقع شده و هر چه واقع خواهد شد ثبت است. تا روز واپسين. اگر گاهي دچار يك كار دشوار شوي بدفتر بزرگ نگاه كن اگر چاره پيدا كردي چه بهتر و گر نه بدوم و سيم نگاه كن و هفت دفتر براي او شمرد. باز اگر راه نيافتي بيك يادداشت كوچك كه در آن نهفته است نگاه كن كه در آن مشكل تو حل خواهد شد. اگر چه مي‌دانم كه عمل نخواهي كرد.
باين شهر (بغداد) نگاه كن شهر ديگري بر آن ترجيح مده و پايتخت ديگري اختيار مكن. من در اين شهر براي تو مال ذخيره كرده‌ام كه اگر ده سال بگذرد و باج و خراج نرسد خواهي توانست مخارج سپاه را از كنج نهفته تامين كني بحديكه هيچ چيز كسر نشود. از اين گنج تا مدت ده سال مخارج سپاه و هر چيز ديگري حتي حقوق خانواده‌ها و اعزام رسول و پيك و همه چيز برداشت خواهي كرد. تو اين گنج را نگهدار كه هميشه توانا و گرامي خواهي بود. قدرت تو برقرار خواهد بود تا اين گنج برقرار است باز هم گمان نمي‌كنم تو پند مرا بكار ببندي.
خانواده خود را (بني العباس) گرامي بدار هميشه آنها را بر مردم مقدم كن.
نيكي كن و پاي آنها را بر سر مردم بگذار. آنها را بر فراز منبر قرار بده زيرا عزت تو منوط بعزت آنها مي‌باشد. باز هم گمان نمي‌كنم عمل كني.
موالي (پيوستگان و بندگان) خويش را مقرب بدار و بآنها احسان كن و بر عده آنها بيفزا زيرا آنها در روز سخت ترا ياري خواهند كرد باز هم گمان نميكنم بنصيحت من عمل كني.
خراسانيان را گرامي بدار كه آنها شيعه و يار تو هستند. آنها خون و مال
ص: 272
خود را در راه رستگاري ما ارزان داشتند. هيچوقت محبت تو از دل آنها خارج نخواهد شد. اگر كسي از آنها خطا كند از خطاي او چشم بپوش. بآنها پاداش جانبازيهاي گذشته را بده. هر كه بميرد تو جاي او را نزد زن و فرزند بگير و خود براي آن خانواده پدر مرده پدر باش هرگز شهر خاوري را بنا مكن زيرا تو نخواهي توانست بناي آنرا انجام دهي (يكي از موهومات پيش بيني شده و غيب گوئي او كه جمله بعد هم مانند آن است) هرگز از مردي از بني سليم ياري مخواه و باز ميدانم كه چنين خواهي كرد (ياري خواهي خواست).
با زنان مشورت مكن و آنها را در كار خود دخالت مده و باز ميدانم خواهي كرد (مشورت خواهي كرد).
گفته شده باو گفت: من در ماه ذي الحجه بدنيا آمده‌ام و در ماه ذي الحجه بخلافت رسيدم و يقين دارم در ماه ذي الحجه خواهم مرد آن هم در همين سال. علت اينكه من تصميم گرفتم كه براي حج بروم همين است كه احساس مرگ ميكنم بمهدي گفت: از خدا بترس و خدا را در آنچه من بتو ميسپارم هميشه در نظر بگير كه بعد از من امور مسلمين را خوب اداره كني كه خداوند اندوه و غم ترا زايل خواهد كرد و براي تو فرجي خواهد ساخت و ترا تندرست خواهد داشت بدون اينكه تو ملتفت شوي كه سلامت از كجا نصيب تو شود.
اي فرزند پاس محمد را در امت محمدي حفظ كن كه خداوند ترا حفظ خواهد كرد.
خون حرام و ناحق را هرگز مريز كه اين گناه بزرگ خواهد بود علاوه بر گناه براي تو در اين دنيا ننگ خواهد بود كه آن ننگ هرگز از تو زايل نخواهد شد.
حدود و تعاليم دين را حفظ كن و بكار ببر كه براي تو در آينده نزديك و دور سودمند و موجب صلاح و اصلاح خواهد بود. هيچ‌گاه از حدود خداوند تجاوز مكن كه دچار هلاك خواهي شد اگر خداوند بهتر از حدود و تعاليم خود قاعده و رسم ديگري داشت آنرا دستور مي‌داد كه دين خدا استوار شود آنچه در كتاب (قرآن) آمده
ص: 273
مبراي امر بطاعت و اصلاح دين و براي نهي از معصيت درست است و اگر غير از آن چيزي بود خداوند بدان امر ميكرد و دستور ميداد.
بدانكه خداوند از فرط غضب براي حفظ تسلط و سلطنت و نظم امور عذاب مفسدين را در قرآن چندين برابر كرده كه هر مفسدي در اين سرزمين بفساد بكوشد بايد كشته و بدار آويخته شود تا آخر آيه.
سلطان اي فرزندم وسيله محكم خداوند و پناهگاه و مورد وثوق و تمسك و اعتماد است و بالاخره سلطنت دين خداست و پناهگاه و دژ محكم است بايد از آن دفاع كرد ملحدين و مفسدين و گريختگان از دين را بايد قلع و قمع كرد (ريشه كند). (خوارج خارج از دين) را بايد كشت. همه را بايد رنج داد و از ميان برداشت از فرمان خدا هم تجاوز نبايد كرد. هر چه در قرآن آمده بايد بدان عمل كرد. با عدالت حكومت كن. هرگز افراط مكن و منحرف مشو. اعتدال و عدالت بهتر و بيشتر ريشه تمرد را مي‌كند. دشمن بكوب راو داروي سودمند و كارگر بكار ببر.
نسبت بفي‌ء مسلمين عفيف و بي نياز باش زيرا تو حاجت بآن نداري كه خداوند بتو همه چيز داده است.
كار خود را با صله رحم و نوازش خويشان آغاز كن و از برتري كسي بدون جهت بپرهيز. اسراف در مال مكن.
مرزها را با سپاه نگهدار و مرز تو پر از سپاه باشد. اطراف مملكت را منظم و راهها را تامين كن. راهداران و كارگران راه و محافظين را آسايش بده و آفات و بليات را از آنها دور كن.
خزانه را پر كن و اندوخته گران داشته باشد. از مخارج بيهوده و اسراف و تبذير بپرهيز.
هرگز كار امروز را بفردا موكول مكن زيرا كارها بر تو متراكم و سخت خواهد شد و وقت خواهد گذشت
ص: 274
كارها را محكم و حوادث ناگوار را در وقت خود تدارك كن و بكوش و چالاك باش. عده از مردان را شبانه آماده كارهاي سخت روز و مردان روز را آماده كار شب كن. تمام كارها را خود شخصا بر عهده بگير و انجام بده. تسامح و سستي و دلتنگي مكن. بخداوند خود نيك اعتقاد باش. هميشه بمنشيان و حسابداران خود بدگمان باش. همواره هشيار و بيدار باش. دربان و محافظ خود را تفقد كن. مردم را اجازه ملاقات بده. هر شكايتي كه بتو مي‌شود خوب در آن فكر كن و حكم بده.
براي مردم يك مراقب هشيار و بيدار بگمار. هرگز غافل مشو و در خواب فرو مرو بدانكه پدرت هرگز نخوابيد. از روزي كه خلافت باو رسيد ديده را فرو نبست.
و اگر مي‌خوابيد قلب او هميشه بيدار بود اين است وصيت من و خداوند بر تو گواه خواهد بود پس از آن با او وداع كرد و هر دو گريستند.
بعد از آن منصور راه كوفه را گرفت. ميان حج و عمره جمع كرد (هم حج را ادا كرد و هم زيارت در غير موسم حج) قربانيها را پيشاپيش فرستاد و آن در ماه ذي القعده بود.
چون چند منزلي از كوفه طي كرد دردي براي او عارض شد كه همان درد او را كشت. چون درد وي سخت شد بربيع (حاجب او) گفت: مرا زودتر بحرم خداي خود برسان تا از گناهان خويش بگريزم.
ربيع همپالكي او بود. باو وصيت كرد و هر چه ميخواست باو گفت و سپرد چون بمحل «بئر معونه» رسيد هنگام سحر درگذشت و آن در ششم ماه ذي- الحجه بود.
هنگام مرگ كسي جز ربيع و خدام ديگر بر سر او نبود. ربيع مرگ او را مكتوم و گريه و زاري را منع كرد.
روز بعد هنگام بامداد افراد خانواده و خويشان او حاضر شدند. نخستين كسي كه مبادرت كرد عم او عيسي بن علي بود. يك ساعت ماند و بعد برادرزاده
ص: 275
خود را عيسي بن موسي اجازه داد. او قبل از آن بر عيسي عم خود تقدم و برتري داشت (كه وليعهد دوم بود).
پس از آن بزرگان و پيران سالخورده را، و بعد بعموم اجازه دادند چون همه حاضر شدند ربيع براي خلافت مهدي و بعد از او ولايت‌عهد عيسي بيعت گرفت و بعد از عيسي ولايت‌عهد هادي فرزند مهدي چون از بيعت بني هاشم فراغت حاصل كرد سرداران و سالاران و فرماندهان سپاه را اجازه بيعت داد و بعد عموم مردم كه در آنجا حاضر بودند بيعت نمودند.
عباس بن محمد و محمد بن سليمان بمكه رفتند تا از مردم بيعت گيرند (براي مهدي). آنها ميان ركن و مقام (از كعبه) از عموم مردم بيعت گرفتند.
بغسل و تكفين منصور مشغول شدند و هنگام عصر از كار فراغت يافتند. نعش او را با كفن پوشانيدند حتي روي او پوشيده شد ولي سرش مكشوف بود كه هنگام احرام درگذشته بود.
عيسي بن موسي هم بر او نماز خواند. گفته شده ابراهيم بن يحيي بن محمد بن علي بن عبد اللّه بن عباس بر او نماز خواند.
در گورستان معلاة بخاك سپرده شد.
براي دفن او صد گور كندند كه مردم نتوانند گور حقيقي او را پيدا كنند (و نبش كنند و انتقام بكشند) و با تمام آن صد قبر او را در محل ديگر بخاك سپردند.
عيسي بن علي در گور او داخل شد. همچنين عيسي بن محمد و عباس بن محمد و ربيع حاجب (كه ايراني نژاد و از اولاد ابو فروه يكي از قاتلين عثمان بود كه بزبان فارسي هم تكلم مي‌كرد) و ريان كه هر دو از موالي او بودند و يقطين قبر او را بازديد نمودند و در آن داخل شدند.
عمر منصور شصت و سه سال بود. گفته شده شصت و چهار.
مدت خلافت او بيست و دو سال بيست و چهار روز كم بود. گفته شده سه روز كم.
گفته شده: پيش از مرگ در آخرين منزل مكه منزل گرفت. در خانه كه
ص: 276
فرود آمد ديد بالاي ديوار چنين نوشته شده:
بسم اللّه الرحمن الرحيم
ابا جعفر حانت و فاتك و انقضت‌سنوك و امر اللّه لا بد واقع
ابا جعفر هل كاهن او منجم‌لك اليوم من حر المنية مانع يعني: اي ابا جعفر هنگام مرگ تو رسيده و سالهاي تو گذشته و فرمان خدا ناگزير انجام يافته.
اي ابا جعفر آيا جادوگر غيب‌گو يا منجمي هست كه داغ مرگ را از تو دفع و منع كند.
منصور (چون آن شعر را خواند) متولي منزل را احضار كرد و گفت: من بتو نگفته بودم كه هرگز كسي داخل منزل نشود. گفت: بخدا هيچ كس در آن داخل نشده بود. گفت: بخوان كه در بالاي منزل چه نوشته شده: او گفت: من چيزي نمي‌بينم. منصور آن دو بيت را براي او خواند. (افسانه است).
بحاجب خود گفت: يك آيه از كتاب خدا (قران) بخوان او اين آيه را خواند «وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ» يعني: آناني كه ستم كردند خواهند دانست عاقبت كار آنها چگونه خواهد بود. (چگونه دگرگون خواهند شد). دستور داد حاجب را بزنند. از آن منزل هم رخت بست زيرا بدبين شده بود هنگام سفر از مركب افتاد كمرش شكست و مرد او را در محل «بئر معونه» بخاك سپردند ولي روايت اولي صحيح است (نه اين افسانه).

بيان صفت منصور و اولاد او

او سرخ رو و لاغر اندام داراي ريش خفيف (كم مو) بود در محل «خيمة» از سرزمين «شراة» متولد شد.
اما فرزندان او كه يكي مهدي و نامش محمد (مهدي لقب خلافت است) و ديگري جعفر اكبر كه مادر هر دو اروي دختر منصور خواهر يزيد بن منصور
ص: 277
حميري كنيه وي ام موسي بود. جعفر قبل از منصور درگذشت.
از اولاد منصور سليمان و عيسي و يعقوب كه مادرشان فاطمه دختر محمد از اولاد طلحة بن عبيد اللّه بود.
و نيز جعفر اصغر مادرش كنيز ام ولد (مادر فرزند) كرد بود.
همچنين صالح مسكين كه مادرش رومي بود.
و نيز قاسم كه قبل از منصور درگذشت سن او ده سال بود مادرش را ام قاسم مي‌ناميدند. باغ ام قاسم در دروازه شام ملك او بود كه بدان نام معروف شد.
دختر او عاليه است كه مادرش از بني اميه بود.

بيان بعضي از سيره منصور

سلام ابرش گويد: من در داخل خانه منصور خدمت مي‌كردم. او تا مردم را نديده و آنها را نپذيرفته داراي خوي خوب بود. بازي و شرارت كودكان را در منزل تحمل مي‌كرد. چون جامه مي‌پوشيد و آماده خروج از خانه و ملاقات مردم مي‌شد روي او تيره و ديده او سرخ مي‌شد بدين سبب آن كارها (زشت و خونخواري) از او بروز مي‌كرد.
او گويد: روزي بمن گفت: پسرك من. اگر ديدي من جامه بتن كردم و آماده خروج شدم هيچ يك از شما (خدام) نزديك نيايد مبادا دچار آزار من شويد.
در خانه منصور اسباب بازي و آلات طرب يافت نمي‌شد. چيزي كه شبيه ببازي باشد هم پيدا نمي‌شد. فقط يك روز يكي از فرزندان او بر شتر سوار شد و خود را بصورت يك اعرابي بدوي در آورد. كمان بر دوش گرفت. بار خود را هم كشك و چوب مسواك كرد كه در يك جوال كشك و در جوال ديگر مسواك بود كه هديه اعراب محسوب مي‌شد. او با همان وضع و حال از كاخ خلافت بيرون رفت و بار خود را تقديم مهدي (وليعهد وقت) نمود. مردم از آن وضع و حال تعجب كردند.
مهدي در صائفه (قصر خود) بود و هديه را قبول و دو جوال را پر از درهم كرد. مردم
ص: 278
دانستند كه اين يك نحوي بازي توانگران و پادشاهان است.
حماد ترك گويد: من بر سر منصور ايستاده بودم ناگاه غوغا برپا شد.
منصور بمن گفت: برو ببين اين صدا چيست؟ من رفتم و ديدم خادمي طنبور مي‌نواخت و كنيزان گرد او تجمع كرده مي‌خنديدند. من بمنصور خبر دادم. او پرسيد طنبور چيست؟ من گفتم: طنبور آلت طرب است. از من پرسيد تو از كجا دانستي كه طنبور چيست؟ گفتم: من در خراسان آنرا ديده بودم. او برخاست و نزد آنها رفت.
چون او را ديدند گريختند. او امر كرد كه سر خادم را با طنبور بشكنند. آن طنبور بر سر آن خادم خرد شد پس از آن غلام را فروخت.
گفت: چون خبر اغتشاش يمن بمنصور رسيد معن بن زائده را براي اصلاح حال بدان ديار فرستاد.
مردم از هر سو معن بن زائده را بسبب اشتهار او بسخا و كرم قصد نمودند معن هم اموال را بآنها بخشيد منصور بر او غضب كرد. معن هيئتي از قوم خود براي فرو نشاندن غضب روانه كرد ميان آنها مجاعة بن ازهر بود. چون بر منصور وارد شدند مجاعه سخن را با حمد خداوند و درود بر پيغمبر آغاز كرد. مدح پيغمبر را بسيار گفت كه مردم ازو تعجب كردند پس از آن منصور را ستود كه چگونه خداوند او را گرامي داشته بعد از آن نام معن را برد. چون سخن او پايان يافت منصور باو گفت: اما حمد خداوند كه خداوند بزرگتر از آن است كه بتوان صفاتش را شمرد. اما ستايش پيغمبر كه خداوند او را بزرگتر از مدح تو نموده و اما امير المؤمنين (خود را گويد) كه خداوند او را افضل فرموده و خدا او را بر طاعت كردگار ياري خواهد كرد. اما آنچه درباره رفيق خود (معن) گفتي كه دروغ گفتي و پست بوده و هستي. برخيز و برو هر چه گفتي پذيرفته نمي‌شود.
آن هيئت برخاستند و رفتند چون نزديك در كاخ شدند منصور دستور داد كه آنها را برگردانند. چون برگشتند بمجاعه گفت چه گفتي؟ مجاعه تكرار كرد باز آنها را بيرون كرد و بعد گفت بايستيد چون ايستادند. رو بمضر (افراد
ص: 279
قبيله مضر) كرد و گفت. آيا ميان شما كسي مانند اين هست؟ (در بلاغت) بخدا باندازه خوب سخن گفت كه من بر او رشك بردم. علت اينكه دوباره او را پذيرفتم اين است كه مردم نگويند بر او حسد برد زيرا او از ربيعه (قبايل) بود (و خود منصور از مضر). من مانند او (مجاعه) مردي متين و پايدار و خوش سخن و دانا و بليغ نديده‌ام. اي غلام بگو برگردد.
چون نزد منصور برگشت باو گفت: حاجت تو چيست؟ گفت: اي امير المؤمنين معن بن زائده بنده تو و شمشير و تير تو مي‌باشد. دشمنت را هدف آن تير كردي.
او زد و دريد و بريد تا آنكه ناهموار و سخت را هموار و گران را خوار و كج را راست و استوار كرد. هر چه در يمن بود اصلاح كرد و مردم را بنده و غلام امير المؤمنين نمود. خداوند عمر ترا دراز كند. اگر در دل امير المؤمنين چيزي از او باشد و آن توهم را بدخواه و مفتن و سخن چين خلق كرده باشد امير المؤمنين در عفو و بخشش و تفضل بر بنده خود را احق و اولي مي‌باشد. او عمر خود را در طاعت امير المؤمنين صرف كرده. منصور پوزش وي را پذيرفت و آن هيئت را باز گردانيد.
چون معن نامه رضامندي را خواند پيشاني مجاعد را بوسيد و از آن هيئت ممنون و سپاسگزار گرديد و بآنها دستور داد كه باز نزد منصور بروند مجاعه گفت:
آليت في مجلس من وائل قسماان لا ابيعك يا معن باطماع
يا معن انك قد اوليتني نعماعمت لحيما و خصت آل مجاع
فلا ازال اليك الدهر منقطعاحتي يشيد بهلكي هتفه الناعي يعني: من در يكي از مجالس وائل (قبيله) سوگند ياد كرده‌ام كه اي معن هرگز ترا با طمع نفروشم.
اي معن تو بمن نعمت را روا داشتي كه آن نعمت شامل قوم من شده خصوصا آل مجاع (مجاعه خود را گويد) من تا روزگار برقرار است بتو اختصاص خواهم داشت تا وقتي كه خبر مرگم را نوحه خوان اعلان كند.
نعمت نسبت بمجاعه اين بود كه سه حاجت را براي او روا داشت. يكي
ص: 280
اين است كه او عاشق زني از خاندان معن كه نامش زهرا بود او را خواستگاري كرد و اجابت نشد زيرا او تنگدست بود. او را از معن خواست معن هم پدر آن دوشيزه را احضار و وادار كرد كه دخترش را بزناشوئي او بدهد. مهر وي را هم ده هزار درهم از خود پرداخت.
يكي ديگر يك محوطه معين كه خود خواسته بود (و قادر بر خريد آن نبود) از معن خواست و معن آنرا براي او خريد و بخشيد.
يكي ديگر از او اندك مالي خواست و معن باو سي هزار درهم داد كه جمع آنچه داده بود (قيمت خانه و مهر زن) بالغ بر صد هزار درهم گرديد.
منصور مي‌گفت: من بچهار مرد شريف احتياج دارم كه اين چهار نوع مرد هميشه در درگاه من وجود داشته باشند از آنها شريفتر و عفيفتر نباشد و كارهاي دولت بآنها اصلاح شود كه قوام ملك و دولت من باشند و چنين باشند.
يك قاضي كه در كار خدا از هيچ چيز نينديشد رئيس شرطه (پاسبان) بضعيف انصاف دهد و عدالت كند و حق او را از قوي بگيرد.
مستوفي كه تمام ماليات را دريافت كند و در عين حال برعيت ستم نكند.
زيرا من از ظلم رعيت بي نياز هستم.
سپس انگشت سبابه خود را سه بار گزيد و گفت آه آه. گفتند اي امير المؤمنين چيست و آن چهارم كيست؟ گفت: صاحب بريد (پست كه در آن زمان مراقب اعمال حكام و عمال بود و هر چه مي‌شد گزارش مي‌داد و آن يك وظيفه و كار ارجمند بود كه باشخاص شريف سپرده مي‌شد) كه خبر صحيح بدهد و گزارش سه نوع زبردست را چنانچه واقع شده بنويسد.
گفته شده: منصور عاملي را نزد خود خواند كه خراج را كسر آورده باو گفت: هر چه بعهده تست ادا كن. گفت: بخدا داراي چيزي نمي‌باشم. در آن هنگام بانگ مؤذن بگوش رسيد كه مي‌گفت: اشهد ان لا اله الا اللّه. آن عامل بدهكار گفت: اي امير المؤمنين ترا بهمين شهادت سوگند مي‌دهم كه مرا ببخش. منصور
ص: 281
او را رها كرد و بخشيد.
باز گفته شده: عاملي را نزد او حاضر كردند. از او ماليات پس افتاده را خواست و او را بزندان سپرد. آن عامل گفت: اي امير المؤمنين بنده تو هستم.
منصور گفت: بنده بد هستي. گفت: ولي تو مولاي خوب هستي. منصور گفت: ولي براي تو خوب نيستم.
گفته شده: مردي خارجي را نزد او بردند كه آن خارجي بارها لشكر او را شكست داده بود خواست گردنش را بزند باو گفت: اي مادر فلان آيا مانند تو كسي لشكرهاي مرا منهزم مي‌كند؟ آن خارجي گفت: واي بتو و بدا بحال تو ديروز ميان من و تو شمشير بود و امروز دشنام است كه نام مادرم را بزشتي مي‌بري از كجا تو مطمئن شدي كه من بتو پاسخ ندهم (و بمادرت زشت نگويم) و حال اينكه من از حيات نااميد شده‌ام. منصور شرمنده شد و او را آزاد كرد.
گفته شده: كار منصور در روز اين بود كه امر و نهي ميكرد و بكار شهرستانها رسيدگي و عزل و نصب مي‌نمود. مرزها را پر از مرزدار و مدافع ميكرد و راهها را اصلاح و اداره و منظم ميداشت. بمخارج و عايدات رسيدگي ميكرد. كارهاي رعيت را اصلاح مي‌نمود. در آرام كردن و آسايش دادن ملت ميكوشيد. پس از نماز عصر هم افراد خانواده خود را مي‌پذيرفت. پس از نماز عشا كه آخرين نماز باشد نامه‌ها و گزارشها را ميخواند باخبار مرزها و اطراف مملكت توجه و با ندماء شب‌نشيني خود هم مشورت ميكرد. چون يك ثلث شب ميگذشت برختخواب ميرفت و چون ثلث ديگر ميگذشت از خواب بيدار ميشد وضو مي‌گرفت و نماز مي‌خواند تا طلوع فجر كه براي پيشنمازي ميرفت و پس از نماز جماعت بر مي‌گشت و در ايوان خود مي‌نشست.
گفته شد: او بمهدي چنين پند داد: هيچ كاري را مكن مگر پس از تامل و تفكر زيرا انديشه مرد خردمند آينه اوست خوب و بد را نمايش ميدهد.
اي پسرك من سلطان اصلاح نمي‌شود مگر با تقوي و رعيت صالح نميشود
ص: 282
مگر باطاعت و كشور آباد نميشود مگر با عدالت. تواناترين مردم بر عفو كسي باشد كه بر كيفر قادر باشد. عاجزترين مردم هم كسي باشد كه بزيردستان ستم كند.
كار ياران را بسنج و آنها را امتحان كن.
اي ابا عبد الله (كنيه مهدي) در هيچ مجلسي منشين مگر دانشمندان با تو نشسته باشند كه با تو سخن بگويند.
كسي كه بخواهد ستوده شود بايد نيك رفتار باشد و كسي كه نخواهد نيكنام باشد بدرفتاري كند. هيچ كس نيكنامي را ترك نمي‌كند مگر اينكه خود بخواهد زشت كردار باشد و هر كه بدنام شود مردم از او تنفر مي‌كنند و او را بد ميدانند.
اي ابا عبد الله مرد خردمند آن نيست كه چاره حادثه را بسازد بلكه خردمند آن است كه چاره و عدم وقوع آنرا بسازد.
روزي بمهدي گفت: چند درفش داري؟ (چند لشكر) گفت: نميدانم. گفت:
إِنَّا لِلَّهِ (وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) تو خلافت را از دست خواهي داد ولي من براي تو كاري كرده‌ام كه اگر لشكر را از دست بدهي آن كار جبران مافات را خواهد كرد و آن عبارت از سپاه بندگان پس تو درباره آنها از خدا بينديش و آنها را خوب نگهداري كن.
اسحاق بن عيسي گويد: هيچ يك از بني العباس اگر سخن في البديهة ميگفت مطلب را خوب ادا نميكرد مگر منصور و برادرش عباس بن محمد و عم هر دو داود بن علي.
گفته شد: منصور روزي خطبه كرد و گفت: خدا را حمد ميكنم و از او ياري ميخواهم و باو ايمان دارم و بر او توكل مي‌كنم. گواهي ميدهم كه خداوند يكتا شريك ندارد ناگاه در اثناء خطبه يك مرد فرياد زد اي انسان! من ترا به همان خدائي كه بياد آوردي ... او خطبه را بريد و گفت مي‌شنوم و مي‌پذيرم از كسي كه خداوند را بياد آورده (گوينده متعرض). پناه بر خدا از اينكه متكبر خود پسند
ص: 283
و مغرور باشم كه بخود ببالم و از گناه نپرهيزم و اگر چنين باشد كه من در عداد گمراهان خواهم بود. تو اي گوينده معترض از اين گفته مقصودي نداري جز اينكه بگويند چنين مردي برخاست و گفت اگر بتو رنج برسانيم بگويند بردباري كرد. من از اين مي‌گذرم واي بر تو خواستم ترا كيفر بدهم ولي عفو مرا غنيمت بدار هان اي مسلمين مبادا چنين جسارتي بكنيد بدانيد كه حكمت بر ما نازل شده و پيش ما تفسير و بكار برده شده است. كار را بكاردان بدهيد كه او مي‌تواند مخرج و مدخل كار را فراهم كند. پس از آن خطبه خود را ادامه داد انگار آنرا نوشته و بآساني ميخواند كه گفت (بدنبال جمله نخستين) گواهي ميدهم كه محمد بنده و پيغمبر خداست.
عبد الله بن صاعد گويد: منصور پس از بناي بغداد در مكه خطبه كرد از جمله خطبه او اين است «وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ» آيه قرآن.
يعني: ما (خداوند در زبور) كتاب آسماني نوشتيم (مقرر و مسلم نموديم) آن هم بعد از ذكر دعا و ثنا) كه زمين (كشور) ارث بندگان پرهيزگار ماست.
اين يك امر محكم و مسلم يك قضاء قاطع است خداوند را حمد مي‌كنم كه حجت و برهان خود را روشن و ثابت نموده است. دور باد مردم ستمگر كه كعبه را هدف نموده و في (مسلمين) را ارث خود قرار داده و قرآن را وسيله سوء استفاده كرده «حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ» آنچه را كه مورد استهزاء و تمسخر ميكردند بر آنها نازل شده (عذابي را كه باور نميكردند).
چندين چاهي بي‌بهره و چند كاخي برپا شده (كه تهي گشته از آيه قرآن اقتباس شده). «وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ» تكبر كردند و هر متكبر جبار سرسخت نااميد شد. سپس آنها را دچار كرد «هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ أَحَدٍ أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِكْزاً» آيه قرآن. (چنين گرفتار و دچار و نابود شدند) كه آيا كسي را از آنها احساس ميكني (وجود دارد و مي‌بيني) يا از آنها آهنگي ميشوي؟
ص: 284
گفت: (راوي) مردي از عمال او (منصور) شكايت كرد او در رقعه شاكي به عامل خود نوشت اگر عدل را بكار بندي سلامت يار تو خواهد بود و اگر ستم را ترجيح دهي كه بندامت نزديك خواهي شد. اين دادخواه را انصاف بده و ستم را از او دور كن.
گفته شد: والي ارمنستان باو نوشت كه سپاهيان شوريده و بيت المال را غارت كرده‌اند او در همان رقعه پاسخ داد. از كار ما بركنار شو. بدنام و پست و رانده باشي اگر خردمند بودي نمي‌شوريدند و اگر نيرومند بودي غارت نميكردند اين و آنچه را كه پيش از اين نوشته‌ايم دليل بلاغت و فصاحت اوست.
پيش از اين نامه‌ها و چيزهاي ديگر را نقل كرده بوديم كه دليل اين بود او يگانه مرد روزگار خود بوده ولي او بخيل و تنگ نظر بود.
باز آنچه از او نقل شده چنين است. وضين بن عطاء گويد: منصور مرا به ديدار خود دعوت كرد من قبل از خلافت با او دوست بودم. روزي با هم خلوت كرديم بمن گفت اي ابا عبد الله چه مقدار دارائي داري؟ گفتم تو خود همه چيز را ميداني گفت: عده خانواده تو چند تن است گفتم: سه دختر و يك زن و يك پرستار براي آنها گفت: چهار تن در خانه داري. گفتم: آري و باز اين سؤال را تكرار كرد تا مرا خسته كرد. بعد گفت: در منزل تو چهار تن ميتوانند چهار دوك داشته باشند و دوكها كه بكار مي‌رود. ترا توانگرترين مرد عرب ميدارد. (چهار تن براي تو كار مي‌كنند و مزد مي‌گيرند).
گويند غلام ابو عطاء خراساني گزارش داد كه ابو عطا داراي ده هزار درهم است منصور آن ده هزار درهم را از او گرفت و گفت: اين مال مال من است گفت: چگونه مال تو باشد و حال اينكه من عامل يا مستخدم تو نبودم. خويشي هم نداريم كه بگويي ارث بمن رسيده و تو در آن حق داري. گفت: بلي تو با زني ازدواج كردي كه آن زن قبل از اين همسر عيينة بن موسي بن كعب بوده و تو از آن زن ارث بردي و عيينه در سند تمرد كرده بود و مال مرا ربود (او والي سند بود) پس اين مال از مال من است.
ص: 285
بجعفر الصادق گفته شد منصور هميشه يك جبه هراتي مي‌پوشد و خود جامه خويش را پينه مي‌كند گفت: خدا را سپاس كه او با داشتن اين ملك بفقر شخصي مبتلا كرد.
گويند منصور هر گاه عامل و حاكمي را عزل ميكرد مال او را ميگرفت و در بيت المال [؟] مي‌سپرد و روي آن مينوشت مال مظالم. روي آن هم نام و نشان صاحب آنرا مي‌نوشت. او بمهدي گفت: چون من بگذرم تو صاحبان اين مظالم را نزد خود بخوان و مال آنها را پس بده. نسبت بتو خوش بين و سپاسگزار خواهند شد مردم ترا خواهند ستود.
ضد اين صفات هم صفات ديگري داشت.
زيد غلام عيسي بن نهيك گويد: منصور پس از مرگ مولاي من مرا نزد خود خواند و پرسيد ما ترك او چيست؟ گفتم: هزار دينار كه تمام آنها را همسرش صرف ماتم او كرد پرسيد چند دختر از او مانده گفتم: شش دختر مدتي سر فرود آورد بعد سرش را بلند كرد و گفت: نزد مهدي برو. من نزد مهدي رفتم او بمن صد و هشتاد هزار دينار داد كه بهر دختري سي هزار دينار برسد. سپس منصور مرا خواند و گفت: باز نزد من بيا تا من شوهران شايسته براي آن دخترها اختيار كنم. دستور هم داد مخارج آنها از مال خود تاديه شود كه بهر يكي از آنها سي هزار درهم داد و بمن گفت براي هر يكي از آنها ملك و مزرعه از دارائي خود آنها خريداري شود كه مخارج آنها از عايدات آن تامين گردد.
گفته شده: منصور در يك روز بافراد خانواده خود (خويشان) هزار هزار هزار (هزار ميليون) درهم داد.
براي چند تن از اعمام خود كه سليمان و عيسي و صالح و اسماعيل در مقدمه آنها بودند هر يكي هزار هزار داد.
او نخستين كسي بود كه بخويشان خود چنين مبلغي را بخشيد.
يزيد بن هبيره گويد: من هيچ مردي در جنگ يا در صلح و سلم مانند او نديدم و نشنيدم
ص: 286
كه بدان صلابت و سرسختي و هشياري و بيداري و پايداري باشد. او مدت نه ماه مرا محاصره كرد دليران و پهلوانان عرب هم با من بودند و ما نهايت جد و جهد را كرديم و نتوانستيم آسيبي بلشكر او برسانيم زيرا او هميشه هشيار و آماده كارزار بود. هنگامي كه او مرا محاصره كرد يك موي سپيد در سرم نبود و بعد از پايان محاصره يك موي سياه در سرم نماند.
گفته شد: ابن هبيرة بمنصور كه او را محاصره كرده بود پيغام داد كه بيا با هم مبارزه تن بتن كنيم. منصور باو نوشت: تو مرد متجاوز از حدود شخص خود عنان را در گمراهي رها كردي. خداوند هر چه بتو تهديد كرده انجام خواهد داد و شيطان ترا فريب داده بآرزو و اميد دروغ وعده مي‌دهد و خداوند عمل شيطان را تكذيب و زايل خواهد فرمود. اندكي تامل كن كه خداوند كار خود را انجام خواهد داد و اجل موعود خواهد رسيد. من براي خود و تو يك مثل نقل و وارد مي‌كنم كه.
شنيدم شيري با خوگي روبرو شد. خوك بشير گفت: تو حتما مرا خواهي كشت شير گفت: تو خوك هستي و براي من كفو و مانند و حريف نمي‌باشي. اگر من با تو مبارزه كنم و ترا بكشم بمن خواهند گفت: تو خوك كشتي. كشتن تو براي من موجب مباهات و افتخار نخواهد بود و اگر از تو آسيبي بمن برسد براي من يك بد نامي و ننگ ابدي خواهد بود. خوك گفت: اگر آماده مبارزه با من نشوي من بشيران اعلان خواهم كرد كه تو از من ترسيدي. شير گفت: تحمل ننگ دروغ و تهمت تو براي من آسانتر از آلوده كردن چنگ خود بخون تو.
گفته شد: منصور نخستين كسي بود كه «خيش» بادبيزن پرده سقفي كه با طناب آنرا حركت ميدادند بكار برد. پيش از آن خسروان ايران و خلفاي بني اميه براي خنك كردن جاي خود هر روز بمسكن خويش گل تازه مي‌ماليدند (كه با رطوبت) محل را خنك كند و مدت تابستان را بدان نحو ميگذرانيدند.) مردي را از بني اميه نزد منصور بردند باو گفت: من چند چيز از تو مي‌پرسم
ص: 287
اگر راست گفتي بتو امان ميدهم. گفت: آري قبول ميكنم. پرسيد: چه شد كه بني اميه غافل‌گير و دچار شدند؟ گفت: بتجسس و اطلاع بر اخبار اهتمام نكردند.
گفت: كدام نوع ثروت را ترجيح ميدادند؟ گفت جواهر. پرسيد چه مردمي را وفادار دانستند؟ گفت: بندگان و موالي.
منصور خواست اخبار و تجسس و اطلاعات را بافراد خانواده خود واگذار كند ديد كه از مرتبه آنها خواهد كاست پس اين كار را به موالي و غلامان واگذار كرد.

بيان خلافت مهدي‌

علي بن محمد نوفلي از پدر خود نقل مي‌كند كه: من از بصره براي حج رفته بودم كه در عرض راه با منصور در محل «ذات عرق» ملاقات كردم پس از آن هر وقت كه سوار مي‌شد من بر او سلام مي‌كردم. او در حال مرگ بود كه چون بمحل «بئر ميمون» رسيد و فرود آمد من گذشتم و وارد مكه شدم در آنجا عمره (زيارت كعبه) را بجا آوردم و باز گشتم و نزد او رفتم. در شب مرگ او كه ما اطلاع نداشتيم باز بمكه رفتم و نماز صبح را در آنجا ادا كردم.
من با محمد بن عون بن عبد الدين حارث كه از بزرگان و سادات بني هاشم بود سوار شدم چون بمحل ابطح رسيديم عباس بن محمد و محمد بن سليمان را با عده سوار ديديم كه راه مكه را گرفته بودند ما بآنها سلام كرديم و گذشتيم. من بمحمد گفتم گمان مي‌كنم كه آن مرد (منصور) مرده باشد. چنين هم بود كه او مرده بود.
ما هر دو بلشكرگاه رسيديم. ناگاه موسي فرزند مهدي و قاسم فرزند منصور پديد آمدند كه در يك ناحيه خيمه و بارگاه ايستادند. قبل از آن پيشاپيش منصور ميان شرطه (پليس) و منصور سواره ميرفتند و مردم شكايت خود را بآنها مي‌دادند چون موسي را بدان حال ديدم دانستم كه منصور درگذشته است.
ص: 288
حسن بن زيد علوي رسيد و بعد از او مردم آمدند تا بارگاه پر شد. صداي زاري شنيده شد. ابو العنبر خادم منصور هم با گريبان چاك چاك بيرون آمد. خاك بر سر هم گرفته بود فرياد زد «وا امير المؤمنين» كسي نماند كه برنخاسته باشد همه خواستند داخل شوند كه خادم مانع ورود آنها شد.
ابن عياش منتوف در آنجا گفت: سبحان اللّه شما مگر مرگ خليفه را تا كنون نديده بوديد؟ بنشينيد همه نشستند. قاسم برخاست و جامه خود را دريد و خاك بر سر بيخت ولي موسي بحال عادي نشسته بود. ربيع آمد در حاليكه يك قرطاس (ورق) در دست داشت آنرا باز كرد و خواند: بسم اللّه الرحمن الرحيم. از عبد الله منصور امير المؤمنين ببازماندگان خود از بني هاشم و شيعيان او از خراسان و عموم مسلمين. (بقيه را نگفت) قرطاس را از دست انداخت و گريست. مردم هم گريستند. بعد گفت: گريه شما پايان يافت هان بشنويد رحمت خداوند شامل حال شما سپس خواند: اما بعد من اين نامه را در آخرين روز زندگاني خود نوشتم كه آخرين روز دنيا و نخستين روز آخرت باشد درود بر شما از خداوند ميخواهم كه شما را دچار فتنه و متفرق نكند كه بعضي دشمن بعض ديگر باشيد. سپس وصيت را درباره مهدي خواند و بيعت آنها را يادآوري كرد و آنها را بحفظ عهد و وفاداري توصيه كرد.
بعد از آن دست حسن بن زيد را گرفت و باو گفت: برخيز بيعت كن. او برخاست و با موسي بيعت كرد مردم هم همه با موسي (فرزند مهدي) بيعت كردند يكي بعد از ديگري. سپس بني هاشم را بدرون بارگاه برد كه منصور را كفن پوش ديدند فقط سر او باز بود (براي احرام). راوي گفت: ما نعش او را برداشتيم تا بمكه رسيديم كه مسافت سه ميل بود.
(راوي گويد) من نگاه كردم مي‌ديدم باد زلف او را پريشان كرده بود او زلف داشت كه تا بيخ گردنش بلند بود. رنگ هم ميكرد ولي در آن هنگام رنگ‌پريده و سفيدي نمايان شده بود.
ص: 289
نخستين حادثه كه رخ داد اين بود كه در آن هنگام علي بن عيسي بن ماهان رشد و لياقت خود را نمايان كرد. زيرا عيسي بن موسي (وليعهد مخلوع) از بيعت خودداري كرده بود علي بن عيسي بن ماهان باو گفت: بيعت كن و گر نه گردنت را خواهم زد. او ناگزير بيعت كرد.
پس از آن موسي بن مهدي و ربيع هر دو نزد مهدي (در بغداد) رفتند و خبر مرگ منصور و بيعت مردم براي خلافت مهدي باو دادند. مناره غلام منصور هم قضيب و برده (روپوشي پيغمبر) و خاتم خلافت را براي مهدي برد آنها باتفاق مناره در نيمه ذي الحجه از مكه خارج شدند و ببغداد رسيدند اهالي بغداد هم بيعت كردند.
گفته شد: ربيع مرگ منصور را مكتوم كرد. جنازه او را بر مسند تكيه داد و بر روي او يك برقع نازك افكند كه كسي نداند او مرده است. خانواده منصور را هم نزديك كرد. خود ربيع هم نزديكتر رفت و خطاب كرد كه مردم توهم كنند او زنده است و بربيع فرمان مي‌دهد او رفت و آمد و تظاهر كرد كه سرگرم سخن و گرفتن امر و دستور است. آخر الامر نزد جنازه تكيه داده او رفت و تظاهر كرد كه از او دستور گرفته سپس برگشت و گفت: منصور امر كرده كه شما بيعت خود را نسبت بمهدي تجديد كنيد. آنها هم همه بيعت كردند بعد از آن آنها را بيرون برد و گريه را آغاز كرد جامه را هم دريد و بر سر خود زد و بسيار زاري كرد.
چون مهدي خبر آن تظاهر را شنيد رنجيد و بربيع گفت: جلالت و هيبت امير المؤمنين ترا از آن تظاهر و خدعه بي‌نياز نكرده بود. گفته شده او را زد ولي زدن وي صحت ندارد

بيان حوادث‌

در آن سال منصور مسيب بن زهير را از رياست شرطه (پليس و نگهبان) عزل و حبس و بند كرد. علت اين بود كه او ابان بن بشير منشي را با تازيانه زد تا كشت
ص: 290
زيرا او شريك برادرش عمرو بن زهير در حكومت كوفه بود.
منصور براي رياست شرطه خود حكم بن يوسف حربه‌دار را برگزيد.
مهدي با پدرش منصور درباره آزادي مسبب گفتگو و شفاعت كرد او را بخشيد و بمقام خود برگردانيد.
در آن سال منصور براي مرزباني فارس نصر بن حرب بن عبد اللّه را برگزيد.
مهدي از «رقه» برگشت و آن در ماه رمضان بود.
در آن سال معيوف بن يحيي صائفه را براي جنگ و غزا قصد كرد. در محل «درب الحدث» با دشمن جنگ واقع شد و بعد بمتاركه كشيد.
محمد بن ابراهيم امام كه امير مكه بود گروهي را بدستور منصور بزندان سپرد. يكي از آنها از اولاد علي بن ابي طالب بود كه در مكه مي‌زيست. جريج و عباد بن كثير و سفيان ثوري هم در عداد زندانيان بودند كه بعد آنها را بدون اطلاع منصور آزاد كرد. ابو جعفر بر او غضب كرد. علت آزادي آنها اين بود كه خود او فكر كرد كه چرا بايد آنها را كه بعضي هم خويش او بودند مانند زاده علي بزندان بسپارد و نيز ترسيد كه اگر منصور برسد آنها را بكشد كه بناي سلطنت خود را با قتل آنها محكم كند آنگاه گناه آنها بر گردن خود بماند.
چون منصور نزديك مكه رسيد محمد بن ابراهيم براي او هدايا فرستاد منصور آنها را پس داد.
در آن سال منصور از بغداد بمكه رفت و پيش از اينكه بانجام حج موفق شود درگذشت.
در آن سال عبدالرحمن امير اندلس شهر «قوريه» را قصد و غزا كرد. بربريان را هم تعقيب نمود و كشت زيرا آنها عامل او را تسليم «شقنا» كرده بودند. بسياري از بزرگان و اعيان و سالاران بربر را كشت و «شقنا» را تعقيب كرد تا از «قصر ابيض» گذشت همچنين «درب» كه از آن تجاوز نمود ولي نتوانست «شقنا» را دستگير كند.
در آن سال «اورالي» پادشاه «جليقيه» درگذشت او مدت شش سال پادشاهي
ص: 291
كرد. پس از «شيالون» بسلطنت رسيد.
مالك بن مغول فقيه بجلي در كوفه وفات يافت. همچنين حيوة بن شريح بن مسلم حضرمي مصري.
امير مكه عمرو بن زهير ضبي بود. گفته شد اسماعيل بن اسماعيل ثقفي بوده (نه عمرو).
قاضي كوفه شريك بن عبد اللّه نخعي و مستوفي آن ثابت بن موسي بود.
حميد بن قحطبه والي خراسان و قاضي بغداد عبد اللّه بن محمد بن صفوان و رئيس شرطه عمر بن عبدالرحمن برادر عبد الجبار بن عبدالرحمن بودند. گفته شده: رئيس شرطه موسي بن كعب بود.
مستوفي بصره عمارة بن حمزه و قاضي و پيشنماز آن عبيد اللّه بن حسن عنبري بود.
در آن سال وباي عظيمي پديد آمد.

سنه صد و پنجاه و نه‌

ذكر احوال حسن بن ابراهيم بن عبد اللّه‌

در آن سال مهدي حسن بن ابراهيم بن عبد اللّه بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب را از محبس بزندان ديگر منتقل كرد او با يعقوب بن داود در يك زندان بازداشت شده بود چون يعقوب آزاد شد حسن بدگمان شد و بر جان خود ترسيد ناگزير بيكي از دوستان محل وثوق خود پيغام داد كه براي نجات خود چاره انديشد آن دوست نقبي زد تا بزندان برسد و حسن را نجات دهد يعقوب شنيد نزد ابن علاثه قاضي رفت و گفت: من گزارش مخفي مهمي دارم ما را نزد وزير ببر. او با ابن علاثه دوست بود. ابن علاثه هم با وزير دوست بود و او را نزد وي برد وزير هم ابو عبيد اللّه بود او را پذيرفت باو گفت مطلبي دارم بايد بخود خليفه بگويم وزير او را نزد مهدي خليفه برد او مدتي نشست و چيزي نگفت. خليفه گفت علاثه قاضي و وزير محرم من
ص: 292
هستند هر چه داري بگو او باز خاموش شد. آن دو تن ناگزير خارج شدند. يعقوب خبر حفر نقب و سعي در نجات حسن را بخليفه داد. مهدي دستور داد زندان او را تغيير دهند. پس از مدتي اسبابي فراهم شد كه حسن از محبس بگريزد. خليفه يعقوب را احضار كرد و چگونگي فرار حسن را پرسيد و دستگيري او را خواست. يعقوب گفت: از او خبر ندارم ولي اگر خليفه از كوشش خود در طلب او بكاهد و او آرام بگيرد مي‌تواند او را پيدا كند بشرط اينكه باو امان بدهد. مهدي باو امان داد و از سعي در پيدا كردن وي منصرف شد. يعقوب توانست او را پيدا كند و نزد مهدي ببرد. حسن بن ابراهيم را نزد مهدي خليفه برد.

بيان ترقي و تقدم يعقوب نزد مهدي خليفه‌

پيش از اين خبر رسيدن يعقوب بمهدي را نوشتيم چون يعقوب نزد وي رفت و درباره حسن بن ابراهيم گفتگو كرد باو گفت: اي امير المؤمنين تو رعيت را مشمول عدالت و عنايت خود نمودي. آنها بتو بيشتر اميدوار شدند.
چند چيزي (از كارهاي نيك) اگر من ياد آوري كنم آنها را انجام خواهي داد و چند چيزي (از كارهاي زشت) پشت در خانه تو بكار مي‌رود و تو خبر نداري اگر مرا مأمور رسيدگي بآن كارها كني من هميشه گزارش خواهم داد و ترا هشيار و آگاه خواهم كرد.
مهدي قبول كرد و او را مأمور رسيدگي نمود. او هر وقت كه ميخواست بدون اجازه بر مهدي وارد مي‌شد و كارهاي نيك را باو پيشنهاد مي‌نمود و پند مي‌داد و مرزداري و بناي قلعه و حصار و تقويت مجاهدين و غازيان را درخواست و اسراء را آزاد و زندانيان بي‌گناه يا مفلس را رها مي‌كرد و مردان عزب را زن مي‌داد و بدهكاران تهي دست را ياري مي‌نمود و بمردم فقير و عفيف صدقه مي‌داد و غرامت تنگدست را مي‌پرداخت. او نزد خليفه مقرب و بر منزلت و مقام او افزوده شد و
ص: 293
ابو عبيد اللّه وزير از نظر خليفه ساقط و بعد بزندان سپرده شد.
مهدي فرماني صادر كرد كه يعقوب پيشكار و مقرب درگاه است علاوه بر آن نوشته باو داد كه او در دين خدا برادر خوانده خليفه است. باو صد هزار درهم داد.

بيان قيام و ظهور مقنع در خراسان‌

در آن سال قبل از مرگ حميد بن قحطبه مقنع در خراسان ظهور كرد.
او مردي واحد العين (يك چشمش كور- اعور) و از اهل مرو و ملقب بحكيم بود.
او يك ماسك زرين براي خود فراهم كرد و بر روي خويش مي‌نهاد مبادا چشم كور وي نمايان شود بدين سبب او را مقنع گفتند (قناع دار- روپوش دار).
او ادعاي خدائي كرد ولي آن ادعا را بتمام ياران خود نگفت بلكه در دل نهفت.
او ادعا مي‌كرد كه خداوند آدم را آفريد و خود در وجود آدم حلول كرد سپس نوح را آفريد و خود در وجود نوح حلول كرد همچنين ساير انبياء تا ابو مسلم خراساني (اصفهاني) سپس از او بوجود هاشم كه خود او باشد حلول كرد كه هاشم خود مقنع باشد او قائل بتناسخ بود. گروهي از گمراهان از او پيروي و متابعت كردند. براي او سجده مي‌نمودند و هر جا كه باشند رو باو سجده مي‌كردند از هر ناحيه كه قرار داشتند.
در جنگ هم شعار آنها اين بود: اي هاشم ما را ياري كن.
عده بسياري گرد او تجمع كردند همه در قلعه «بسيام» و «سنجرده» كه از توابع «كش» بود تجمع و تحصن نمودند.
مبيضه (شعار سفيد بجاي شعار سياه بن العباس برگزيده- از بياض) در بخارا و سغد ظهور و او را ياري كردند.
تركهاي كافر هم او را مدد رسانيدند و مساعدت نمودند.
همه متحدا اموال مسلمين را غارت كردند.
او (هاشم مقنع) معتقد بود كه ابو مسلم افضل از محمد است.
ص: 294
او قتل يحيي بن زيد را كار زشت مي‌دانست و مي‌گفت: من انتقام او را خواهم كشيد و قاتلين وي را خواهم كشت. (بدستور ابو مسلم كشته شد و ابو مسلم مورد تقديس و پرستش او بود پس چگونه انتقام خواهد كشيد) پيروان مقنع در كش جمع شدند و بعضي از كاخها و قلعه «نواكث» را گرفتند.
ابو نعمان و جنيد و ليث بن نصر يكي بعد از ديگري با آنها جنگ كردند.
پيروان مقنع حسان بن تميم بن نصر بن سيار و محمد بن نصر را كشتند همچنين عده از مسلمين.
جبرائيل بن يحيي برادر خود را يزيد براي جنگ آنها (با عده) فرستاد.
آن عده سرگرم جنگ مبيضه (شعار سفيدان) شدند كه در بخارا بودند مدت چهار ماه با سفيد پوشان در شهر «بومجكت» جنگ كردند و آخر الامر نقب زد و هفتصد تن از آنها را كشت حكم هم كشته شد. سايرين گريختند و بمقنع پيوستند. جبرائيل آنها را تعقيب كرد و جنگ را ادامه داد.
پس از آن مهدي ابو عون را براي جنگ و دفع مقنع تجهيز و روانه كرد ولي او بدفع مقنع چندان سعي و دليري نكرد. معاذ بن مسلم را برگزيد: (معلوم نشد)

بيان حوادث‌

در آن سال مهدي (خليفه) اسماعيل را از امارت كوفه و اسحاق بن صباح كندي اشعثي را بجاي او نصب نمود. گفته شد: عيسي بن لقمان بن محمد بن حاطب جمحي را (بجاي او برگزيد).
در آن سال سعيد بن دعلج از رسيدگي بحوادث بصره (كار آگاهي) معزول شد. همچنين عبيد اللّه بن حسن از پيشنمازي بركنار شد و بجاي هر دو عبد الملك بن ايوب بن ظبيان نميري انتخاب شد خليفه باو دستور داد كه شكايت مردم را از ستم سعيد بن دعلج قبول و رسيدگي كند.
بعد از آن رسيدگي بحوادث (كارآگاهي) بعمارة بن حمزه واگذار شد و او
ص: 295
آن كار را از طرف خود بمسور بن عبد اللّه باهلي واگذار نمود.
قثم بن عباس از حكومت يمامه بركنار شد. خبر عزل او هنگامي رسيد كه او مرده بود. بشر بن منور بجلي بجاي او برگزيده شد.
هيثم بن سعيد از امارت جزيره عزل و فضل بن صالح بجاي او نصب شد.
در آن سال مهدي خليفه خيزران مادر فرزندش كه كنيز زر خريد بود آزاد كرد و بعد او را عقد و همسر عقدي خود نمود. او مادر موسي هادي و هارون الرشيد بود (كه هر دو بخلافت رسيدند) با ام عبد اللّه دختر صالح بن علي خواهر فضل و عبد الملك ازدواج كرد (دختر عم پدرش).
در آن سال كشتي‌ها با محصولات خود آتش گرفت و عده بسياري از مردم هم سوختند.
مطر مولاي منصور از ايالت مصر بركنار و بجاي او ابو ضمره محمد بن سليمان منصوب شد.
عباس بن محمد «صائفه» رومي را غزا نمود كه فرمانده مقدمه حسن وصيف بود تا با نقره (مركز تركيه كنوني) رسيد يكي از شهرهاي بزرگ روم را هم گشودند در آن لشكركشي يك تن از مسلمين هم كشته نشد همه پس از فتح و غنيمت بسلامت بازگشتند.
حمزة بن يحيي بحكومت سيستان منصوب شد جبرائيل بن يحيي بامارت سمرقند رسيد ديوار و حصار شهر را هم او ساخت و خندق را كند.
در آن سال معبد بن خليل در بلاد سند درگذشت كه عامل آن بلاد از طرف مهدي بود و بجاي او روح بن حاتم با اشاره و مشورت ابو عبد اللّه وزير برگزيده شد.
مهدي تمام بازداشت‌شدگان منصور را از زندان آزاد كرد مگر كسانيكه مرتكب قتل شده بودند يا مال ديگران را ربوده يا مفسد و تبه‌كار بودند. يكي از محبوسين آزاد شده يعقوب بن داود مولاي بني سليم بود.
ص: 296
حميد بن قحطبه كه از طرف مهدي والي خراسان بود درگذشت. مهدي بجاي او ابو عون عبد الملك بن يزيد را برگزيد.
يزيد بن منصور دائي مهدي امير الحاج شده بود كه در آن هنگام از يمن رسيده و قبل از آن مهدي باو نوشته بود كه بيايد تا امير الحاج شود.
امير مدينه عبد اللّه بن صفوان جمعي بود.
اسحاق بن صباح كندي هم عهده‌دار رسيدگي بوقايع و حوادث كوفه و ثابت بن موسي مستوفي و شريك قاضي كوفه بودند.
پيشنماز بصره عبد الملك بن ايوب و كارآگاه آن عماره بن حمزه و قاضي عبيد اللّه بن حسن و مستوفي دجله و اهواز و فارس عماره بن حمزه كه در عين حال امير بود.
در سند بسطام بن عمرو در يمن رجاء بن روح و در يمامه بشر بن منذر و در خراسان ابو عون عبد الملك بن يزيد امير بودند. در آن هنگام حميد بن قحطبه درگذشته بود (مكرر) كه مهدي ابو عون را بامارت خراسان منصوب نمود.
در جزيره فضل بن صالح و در افريقا يزيد بن حاتم و در مصر ابو ضمره محمد بن سليمان امير بودند.
در آن سال «شقنا» در نواحي بيابان «شنت» تسلط يافت. عبدالرحمن امير اندلس سپاهي براي سركوبي او فرستاد او جا تهي كرد و بكوهستان پناه برد كه هميشه اين عادت را داشت.
محمد بن ابي ذئب فقيه كه مدني بود در كوفه درگذشت سن او بالغ بر هفتاد و نه بود (يكي از بزرگترين فقها بود.
عبد العزيز بن ابي رواد مولاي مغيرة بن مهلب (از اولاد) همچنين يونس بن ابي اسحاق همداني و مخرمة بن بكير بن عبد اللّه اشج مصري و حسين بن واقد مولاي ابن عامر كه قاضي مرو بود و هميشه چيزي را كه از بازار مي‌خريد شخصا آنرا حمل مي‌كرد و براي خانواده خود مي‌برد درگذشتند.
ص: 297

سنه صد و شصت‌

بيان قيام و خروج يوسف برم‌

در اين سال يوسف بن ابراهيم معروف به «برم» در خراسان قيام و طغيان كرد زيرا او و پيروانش منكر كردار و رفتار مهدي بودند. عده بسياري باو گرويدند.
يزيد بن مزيد شيباني كه برادر زاده معن بن زائده بود بجنگ او رفت. نبردي سخت روي داد و با هم مبارزه كردند يزيد بن مزيد هنگامي كه كار مبارزه تن بتن بكشتي رسيد بر او چيره شد و او را اسير كرد و نزد مهدي فرستاد. گروهي از بزرگان و سالاران او را هم گرفتار و روانه كرد.
چون اسراء بنهروان رسيدند يوسف را بر شتري سوار كردند كه سر آن شتر را بدم بسته بودند (براي رسوائي يوسف). همچنين اتباع او كه همه را داخل رصافه (كاخ مهدي) نمودند. پس از آن دو دست و پاي يوسف را بريدند همچنين اتباع او بعد نعش آنها را بر سر پل بدار آويختند.
گفته شد: او (يوسف) حروري (فرقه از خوارج) بود كه بر «بوشنج» غلبه يافت در آن هنگام مصعب بن زريق جد طاهر بن حسين (قاتل امين خليفه) حاكم آن ديار بود. يوسف بر مرورود هم غلبه نمود همچنين طالقان و جوزجان. يكي از رجال او ابو معاذ فريابي بود كه با او گرفتار و كشته شد.

بيان خلع عيسي بن موسي از ولايت‌عهد و بيعت براي موسي هادي‌

گروهي از بني هاشم و پيروان محمد درباره خلع عيسي بن موسي از ولايت‌عهد و بيعت براي موسي هادي بن مهدي گفتگو و مشاوره كردند و بر آن تصميم گرفتند.
ص: 298
چون مهدي بر آن تصميم آگاه شد خرسند گرديد و استقبال نمود. بعيسي بن موسي كه در قريه رحبه زيست مي‌كرد نوشت كه حاضر شود. عيسي احساس كرد كه قصد عزل و خلع او را دارد از حضور خودداري نمود.
مهدي براي حكومت كوفه روح بن حاتم را برگزيد كه مزاحم عيسي باشد و او را بحضور مجبور كند.
روح نتوانست راهي براي آزار عيسي پيدا كند زيرا عيسي بشهر نمي‌رفت مگر براي نماز جمعه يا روز عيد.
مهدي بر عيسي اصرار كرد و باو پيغام داد كه اگر تو خود را خلع نكني و به ولايت عهد موسي و بعد از او هارون تن ندهي من بسبب تمرد و معصيت تو نسبت بتو كاري خواهم كرد كه درباره متمردين روا باشد و اگر اجابت كني من بتو عوض شاياني خواهم داد.
باز عيسي حاضر نشد و جواب نداد. ترسيدند كه او علنا بشورد و بستيزد.
مهدي عم خود عباس بن محمد را با نامه و پيغام نزد وي فرستاد كه او حاضر شود و باز نپذيرفت و سرسختي كرد.
چون عباس نا اميد شد و برگشت مهدي ابو هريره محمد بن فرخ را كه سالار بود با عده از پيروان و دانايان و شيعيان مهدي براي جلب او فرستاد كه عده آنها بالغ بر هزار تن جنگجو بود بهر يكي هم يك طبل داد كه چون بعيسي نزديك شوند طبلها را يكباره و يك نواخت بكوبند تا او مرعوب شود. آنها سحرگاه رسيدند و طبلها را كوبيدند و او سخت مرعوب شد. ابو هريره بر او داخل شد و باو امر كرد كه برخيزد و با وي برود او ادعا كرد كه بيمار است و قادر بر حركت نمي‌باشد.
ابو هريره قبول نكرد و او را با خود برد.
چون عيسي وارد بغداد شد در خانه محمد بن سليمان منزل گرفت و او ميان سپاهيان مهدي منزل داشت چند روزي ماند و نزد مهدي مي‌رفت ولي چيزي درباره خلع باو گفته نشد و نسبت باو هم بدرفتاري نكردند.
ص: 299
روزي بكاخ رفت ولي چون مهدي هنوز براي پذيرائي آماده نشده بود او او ناگزير در محل مخصوص ربيع (حاجب) نشست تا باو اذن داده شود.
روساء شيعيان مهدي و سالاران آنها جمع شدند و بر خلع او بزور تصميم گرفتند و و شوريدند او ترسيد ناگزير در را بر خود بست آنها هم در را با گرزهاي خود كوبيدند و شكستند و باو دشنام دادند و زشت و ناسزاي قبيح گفتند. مهدي شنيد و تظاهر بعدم رضا كرد.
آنها هم چند روزي او را محاصره كردند تا آنكه بزرگان خاندان عباسي با او گفتگو كردند كه از خلع گريزي نخواهد داشت.
محمد بن سليمان هم بر او سخت گرفت و او از همه سختتر بود.
مهدي هم باو اصرار كرد و او نپذيرفت و گفت من در ولايت‌عهد قسم خورده‌ام كه مال و عيال خود را گرو قسم نموده‌ام.
منصور عده از قضات و فقهاء را حاضر كرد كه محمد بن عبد الله بن علاثه و مسلم بن خالد زنجي در مقدمه آنها بودند.
آنها فتوي دادند و او ناگزير خود را از ولايت‌عهد خلع نمود.
مهدي هم باو ده هزار هزار درهم داد (ده ميليون). همچنين چند قريه و ملك در زاب و كسكر او در چهاردهم ماه محرم خود را خلع و با مهدي براي ولايت‌عهد فرزندش موسي هادي بيعت كرد.
روز بعد مهدي نشست و افراد و خويشان خود را حاضر كرد و از آنها (براي فرزندش) بيعت گرفت.
بعد از آن مهدي بمسجد جامع رفت عيسي هم همراه او بود. خطبه كرد و و بمردم اطلاع داد كه عيسي خلع شده براي هادي بايد بيعت كنند.
مردم با شتاب بيعت هادي را انجام و بر خلع عيسي شهادت دادند.
يكي از شعراء درباره او گفت:
ص: 300 كره الموت ابو موسي و قدكان في الموت نجاة و كرم
خلع الملك و اضحي ملبساثوب لؤم ما تري منه القدم يعني: ابو موسي (كنيه عيسي بن موسي) مرگ را اكراه داشت و حال اينكه مرگ براي او نجات و احترام و عزت و كرم داشت.
او ملك را خلع كرد و جامه پستي و لئامت را پوشيد آن جامه چنان برازنده و بلند بود كه حتي قدم او را پوشانيده بود.
(رحبه) راء يك قريه نزديك كوفه است (تا كنون هم بهمين نام معروف است) (صبح) بضم صاد و كسر باء يك نقطه است.

بيان فتح شهر باربد

مهدي در سنه صد و پنجاه و نه سپاهي دريانورد از طريق دريا فرستاد كه فرمانده آن سپاه شهاب مسمعي بود. او با سپاهي عظيم و عده داوطلب از مجاهدين اسلام كه ربيع بن صبيح در مقدمه آنها بود آنها لشكر كشيدند تا بشهر «باربد» رسيدند.
شهر باربد را از هر طرف محاصره كردند. مردم يك ديگر را تشجيع و تحريض نمودند و جهاد و (ثواب) آنرا يادآوري كردند تا خداوند آن شهر را بروي آنها گشود آن شهر با نيروي مجاهدين فتح شد. مردم شهر هم بيك بت بزرگ كه در آنجا بود پناه بردند مسلمين هم در بتخانه آتش افروختند بت سوخت و گروهي از پناهندگان هم سوختند. تلفات مسلمين در آن گير و دار فقط چند تن كه عده آنها بيشتر از بيست بود.
در آن هنگام كه مجاهدين اسلام پس از فتح بلاد آرام گرفته بودند دريا طوفاني شد مسلمين صبر كردند تا آرام بگيرد و برگردند. در مدت اقامت دچار يك مرض عجيب شدند كه در دهان بروز ميكرد و آنرا «حمام قر» مي‌ناميدند عده هزار تن از آنها بدان مرض درگذشتند كه ربيع بن صبيح يكي از آنها بود.
ص: 301
چون برگشتند نزديك ساحل فارس «بحر حمراب» شبانه بادي وزيد و طوفان شديد برخاست تمام كشتي‌هاي آنها شكست بعضي بدريا فرو رفتند و برخي نجات يافتند.
گفته شد: در آن سال ابان بن صدقه منشي مخصوص هارون الرشيد كه سمت وزارت را هم داشت درگذشت.
در آن سال ابو عون از امارت خراسان بركنار شد كه بر او خشم گرفته شد معاذ بن مسلم بجاي او منصوب شد.
در آن سال ثمامة بن عبس «صائفه» را غزا كرد. غمر بن عباس خثعمي هم بحر الشام (مديترانه) را غزا كرد.

بيان رد و نفي نسب آل ابي بكره و آل زياد

در آن سال مهدي امر كرد كه نسب آل ابي بكره را از ثقيف نفي و بولاء (بندگي) پيغمبر متصل كنند. علت اين بود كه: مردي از آنها (از خانه ابو بكره كه برادر زياد بن ابيه پدر عبيد الله باشد) نزد مهدي تظلم كرد و بندگي (ولاء) پيغمبر را وسيله و شفيع خود قرار داد (كه جد او ابو بكره غلام پيغمبر شده بود) مهدي گفت اين يك نحو نسب است كه اين خانواده بدان اعتراف نمي‌كند مگر هنگام احتياج و اضطرار كه خود را بما نزديك و مقرب كنند.
آن شاكي گفت: چه كسي اي امير المؤمنين بآن انتساب (بندگي پيغمبر) اعتراف نمي‌كند ما همه اقرار و اعتراف مي‌كنيم و من از تو خواهش ميكنم كه ما را باين نسب برگرداني (موالي پيغمبر باشيم). همچنين خانواده زياد (بني عم آنها) را از انتساب خود (انتساب ابي سفيان) خارج و نفي كني و آنها را با مرد و فتواي پيغمبر برگرداني كه فرمود: فرزند بي‌پدر منتسب بفراش است و قسمت زن زناكار سنگ است (سنگ باران. نص صريح:
الولد للفراش و للعاهر الحجر.
زياد بن ابيه يعني پدرش شناخته نشده است و معاويه ادعا كرد برادر من است). بايد خانواده قريش
ص: 302
را هم از قريش خارج كني و بعبيد ثقيف برگرداني (بنده ثقيف كه مادرشان سميه كنيز حارث بن كلده ثقفي طبيب عرب و فارغ التحصيل دانشگاه گندي‌شاپور بود زنا ميكرد و فرزندان زنازاده داشت ابو بكره و زياد از آنها بودند) مهدي دستور داد كه خانواده ابو بكره بولاء و (بندگي) پيغمبر برگردند.
بمحمد بن موسي هم نوشت كه مال آنها را بآنها برگرداند بشرط اينكه اعتراف كنند كه بنده پيغمبر هستند و هر كه اعتراف نكند مال او را بگيرد محمد بن موسي بآنها پيشنهاد كرد همه پذيرفتند جز سه نفر همچنين نسب آل زياد كه بايد آنها را از انتساب بقريش نفي و رد كند و نسب آنها را بغلامان ثقيف برگرداند. علت اين بود كه مردي از آل زياد بر مهدي وارد شد. او را سغدي بن سلم بن حرب بن زياد مي‌ناميدند. مهدي از او پرسيد تو كيستي؟
گفت من پسر عم تو هستم. گفت: كدام عم. او نسب خود را بيان كرد. مهدي گفت:
اي فرزند سميه زناكار آيا تو پسر عم من هستي؟ مهدي غضب كرد و دستور داد گردن او را بشكنند و اخراج كنند. مهدي پرسيد: چگونه زياد را باين نسب ملحق كردند پس از آن بعامل خود در بصره نوشت كه آل زياد را از دفتر نسب قريش و عرب اخراج كند و آنها را بثقيف (بندگي و ولاء) ملحق سازد. در آن موضوع يك كتاب بليغ و مستدل نوشت و چگونگي التحاق زياد را كه مخالف حكم پيغمبر است شرح داد.
آنها هم از ديوان و ثبت نام قريش محو شدند. پس از آن بعمال و حكام رشوه دادند تا آنها را بهمان نسب (مجعول) اول برگردانيدند. خالد نجار در اين باره گويد:
ان زياد و نافعا و ابابكرة عندي من اعجب العجب
ذا قرشي كما يقال و ذامولي و هذا بزعمه عربي يعني: زياد و نافع و ابو بكره (سه برادر) (داستانشان) نزد من يكي از اعجب عجايب است يكي قرشي (زياد كه ببني اميه از قريش منتسب شده) و ديگري (ابو بكره) مولي (غلام پيغمبر) ديگري خود را (بطور مطلق) عربي مي‌داند (و حال اينكه هر سه برادرند و از يك مادر).
ص: 303

بيان حوادث‌

در آن سال عبد الله بن جمحي امير مدينه درگذشت. محمد بن عبد الله كثيري بجاي او منصوب سپس بركنار شد بجاي او زفر بن عاصم هلالي برگزيده شد. قاضي مدينه هم عبد الله بن محمد بن عمران طلحي بود.
در آن سال عبد السلام خارجي در اطراف موصل قيام و خروج كرد.
بسطام بن عمرو از ايالت سند عزل و روح بن حاتم بجاي او نصب شد.
مهدي (خليفه) خود امير الحاج شد و فرزند خويش موسي را جانشين خود در بغداد نمود كه دائي مهدي يزيد بن منصور پيشكار او باشد (در بغداد).
مهدي جماعتي را همراه خود برد. از افراد خانواده او هم هارون الرشيد بود. يعقوب بن داود هم مصاحب وي بود كه در مكه حسن بن ابراهيم بن عبد الله علوي را (پنهان بود) نزد مهدي برد و براي او امان گرفت. مهدي هم باو ملك و مال داد و نيكي كرد.
مهدي كسوت (پرده) كعبه را برداشت و يك خلعت بر آن انداخت. علت تغيير پرده اين بود كه نگهبانان حرم بمهدي گفتند از بس پرده بر كعبه كشيده شده (سنگين شده) مي‌ترسيم كعبه منهدم شود او هم پرده‌ها را برداشت و يك پرده نو بر آن كشيد.
قبل از آن كسوت كعبه از طرف عبد الملك يك نحو ديباي غليظ بود و قبل از آن هم پرده از نسج يمن بود (كه هر دو سنگين بوده).
مهدي در آن سفر مال بسيار انفاق و تقسيم كرد. او از عراق همراه خود سي هزار هزار درهم آورده بود. از مصر هم سيصد هزار دينار و از يمن دويست هزار دينار رسيده بود كه همه را بخشيد و نيز صد و پنجاه هزار جامه داد.
مسجد پيغمبر را هم توسعه داد و پانصد تن از فرزندان انصار را برگزيد كه
ص: 304
در عراق نگهبان خاص او باشند در عراق به آنها ملك و مال داد براي آنها روزي معين كرد.
مهدي نخستين خليفه بود كه براي او يخ بمكه حمل شد (در يخدان) مهدي وظايف خانواده خود را كه قطع شده بود دوباره برقرار كرد.
محمد بن سليمان امير بصره و دجله و اهواز و فارس بود.
در خراسان معاذ بن مسلم والي بود.
ساير شهرستانها و استانها بحال سابق بوده.
در آن سال عبدالرحمن اموي امير اندلس براي جنگ «شقنا» ابو عثمان عبيد اللّه بن عثمان و تمام بن علقمه را فرستاد هر دو او را محاصره كردند. محاصره او در قلعه «شيطران» چند ماه بطول كشيد تا خود خسته شده محاصره را ترك نمودند و بازگشتند چون آنها برگشتند او از «شيطران» خارج شد و بيكي از قراي «شنت بريه» رفت. در عرض راه كه بر استر مخصوص خود بنام «خلاصه» سوار بود دو تن از ياران او كه يكي ابو معن و ديگري ابو خزيم نام داشتند او را غافل گير كرده كشته و بعبد الرحمن ملحق شدند و سرش را تقديم او نمودند مردم هم از او آسوده شدند.
در آن سال داود بن نصير طائي زاهد كه از اتباع ابو حنيفه بود درگذشت. همچنين عبدالرحمن بن عتبة بن عبد اللّه بن مسعود و شعبة بن حجاج ابو بسطام كه عمر وي بالغ بر هفتاد و هفت سال و اسرائيل بن يونس بن ابي اسحاق سبيعي گفته شد در سنه صد و شصت و چهار درگذشتند.
ربيع بن مالك بن ابي عامر عم مالك بن انس فقيه (رئيس مذهب مالكي) كه كنيه او ابو مالك بود وفات يافت. آنها چهار برادر بودند انس كه بزرگتر پدر مالك و اويس جد اسماعيل بن اويس و نافع و ربيع.
خليفه بن خياط عصفري ليثي كه جد خليفة بن خياط بود درگذشت.
(خياط) با خاء نقطه‌دار و ياء دو نقطه زير است.
ص: 305
خليل بن احمد بصري فرهودي نحوي كه امام مشهور نحو و استاد سيبويه بود وفات يافت.

سنه صد و شصت و يك‌

بيان هلاك مقنع‌

معاذ بن مسلم با گروهي از سالاران و سپاه كامل براي جنگ مقنع لشكر كشيد.
سعيد حرشي فرمانده مقدمه بود و عقبة بن مسلم از محل «زم» براي ياري او رسيد در محل «طواويس» مقابله و مقاتله رخ داد اتباع مقنع منهزم شدند.
گريختگان بمقنع ملحق شدند و او در محل «سنام» بود در آنجا خندق كند و ديوار كشيد. معاذ بآنجا رسيد و جنگ را آغاز كرد و در اثناء جنگ ميان او و حرشي (فرمانده مقدمه) كدورتي بروز كرد. حرشي نامه بمهدي نوشت و معاذ را بد گفت و تعهد كرد اگر خود تنها امير باشد كار مقنع را خواهد ساخت مهدي از او پذيرفت و او بتنهائي با مقنع نبرد كرد. معاذ هم فرزند خويش را بياري او فرستاد و هر چه او خواست داد. محاصره مقنع بطول كشيد اتباع او در خفا از حرشي امان خواستند و او بآنها امان داد عده كه خارج و تسليم شدند بالغ بر سي هزار تن بودند. مقنع با عده دو هزار از خردمندان و هشياران ماند رجاء بن معاذ و ديگران از ميدان بخندق مقنع راه يافتند و در خود قلعه لشكر زدند و بر مقنع سخت گرفتند.
چون مقنع يقين كرد كه هلاك خواهد شد خانواده خود را خواست و بتمام افراد آن زهر كشنده داد و خود نيز سم خورد و دستور داد كه پس از مرگ نعش او را بسوزانند تا جنازه او بدست دشمن نيفتد.
ص: 306
گفته شد هر چه در قلعه داشت از چهارپا و و جامه و كالا سوزانيد و گفت:
هر كه بخواهد با من بآسمان پرواز كند خود را در اين آتش اندازد و خود با زن و فرزند در آتش سوختند.
سپاه داخل قلعه شد كه آنرا خالي ويران ديد. اين واقعه باعث شد كه بقيه پيروان او در خارج بيشتر ايمان داشته باشند (زيرا معتقد شدند كه او بآسمان صعود كرده).
سفيد پوشان (داراي شعار سفيد ضد شعار سياه بني العباس) بر ايمان خود افزودند ولي عقيده خود را مكتوم مي‌داشتند.
گفته شده: او هم زهر را نوشيد و مرد (نه اينكه خود را بآتش انداخت) بدين سبب حرشي توانست سرش را ببرد و نزد مهدي بفرستد. سر بريده در سنه صد و شصت و سه نزد مهدي در شهر حلب برده شد كه او در آن هنگام از جنگ و غزا برگشته بود.

بيان دگرگون شدن حال ابي عبيد اللّه‌

در آن سال حال ابي عبيد اللّه وزير مهدي دگرگون شد. پيش از اين نوشته بوديم كه در زمان منصور بمهدي پيوست و با او بسفر خراسان رفت.
فضل بن ربيع گويد: موالي نسبت بابي عبيد اللّه بدگوئي و تفتين مي‌كردند و مهدي را نسبت باو بدبين مي‌نمودند.
در آن هنگام نامه‌هاي ابو عبيد اللّه بمنصور مي‌رسيد و كارهاي خود را شرح مي‌داد و منصور نامه‌ها را بربيع مي‌داد و او بمهدي مي‌نوشت كه هر نحو بدگوئي نسبت باو بعمل آيد نشنيده بداند و از او بخوبي نگهداري كند.
ربيع با منصور بسفر حج رفت چنانكه بيان كرده بوديم و براي مهدي بيعت گرفت. چون ربيع ببغداد رسيد قبل از ملاقات مهدي بملاقات ابي عبيد اللّه رفت و لدي الورود قبل از رفتن بخانه خود بديدار وي مبادرت كرد.
فرزندش فضل بن ربيع باو گفت: تو قبل از ملاقات امير المؤمنين و پيش از
ص: 307
اينكه بخانه خود بروي بملاقات او مي‌روي؟ گفت: او يار آن مرد است (يار مهدي و وزير او) و ما بايد نسبت باو بر خلاف سابق رفتار كنيم و هرگز ياري و مساعدت خود را بروي او نياوريم.
ربيع بر در خانه ابي عبيد اللّه از اول مغرب تا نماز آخر عشا ايستاد تا وقتي كه باو اجازه دخول داد. چون وارد شد ابو عبيد اللّه براي احترام او قيام نكرد. تكيه هم داده بود و ننشست ربيع خواست اقدام و سعي خود را درباره بيعت مهدي برايش شرح دهد او گفت: ما از كار شما آگاه شديم. ربيع (با آن توهين) كينه او را در سينه نهفت.
چون ربيع از خانه او خارج شد فرزندش فضل باو گفت: كار اين مرد باينجا رسيد كه نسبت بتو چنين كند و چنان. خوب بود تو از اول نزد وي نمي‌رفتي و چون رفتي و مدتي منتظر اجازه ورود شدي بهتر اين بود كه برمي‌گشتي و چون بر او وارد شدي و تكبر و عدم اعتناي او را ديدي خوب بود برمي‌خاستي و برمي‌گشتي.
ربيع بفرزند خود گفت: تو احمق هستي كه چنين سخني را مي‌راني و مي‌گوئي: بهتر اين بود كه نمي‌رفتي و چون رفتي و اجازه بتاخير افتاد برمي‌گشتي و چون داخل شدي و براي تو قيام نكرد خوب بود برمي‌گشتي. صواب همان بود كه من كردم ولي بخدا قسم و قسم خود را تاكيد و تكرار كرد كه من از جاه و اعتبار خود دور خواهم شد و تمام اموال خود را خرج نكبت و طرد او خواهم كرد.
ربيع براي برانداختن ابو عبيد اللّه كوشيد ولي راهي نيافت زيرا او مرد دين دار بود و در كار خود احتياط مي‌كرد (مقصود ابو عبيد اللّه پرهيزگار بود) ولي فرزندش محمد تبه‌كار بود ربيع از طريق آن فرزند توانست رخنه كند.
پس بمهدي چنين رسانيد كه محمد با يكي از بانوان حرم رابطه دارد علاوه بر اين او زنديق است. اين تهمت نزد مهدي تحقق يافت او را احضار كرد. در آن هنگام پدرش را از نزد خود دور كرد تا فرزند را امتحان كند چون محمد حاضر شد مهدي باو گفت: اي محمد بخوان (قرآن را) او نتوانست قرآن بخواند پس پدرش را خواند و گفت: تو مگر بمن نگفته بودي كه فرزندم قرآن خوان است؟ گفت:
آري ولي او چند سال از من دور شد و فراموش كرد. گفت: برخيز و خونش را
ص: 308
بريز و با اين كار نزد كردگار تقرب بجوي. او برخاست كه فرزندش را بكشد ولي (از فرط هول) پاي او لغزيد و افتاد. عباس بن محمد (عم خليفه) گفت: اگر از تكليف اين پيرمرد بگذري بهتر خواهد بود. مهدي قبول كرد و دستور داد گردنش را زدند ربيع گفت: اي امير المؤمنين فرزندش را مي‌كشي و باز باو اعتماد مي‌كني؟ چنين چيزي روا نباشد. او هم او را دور كرد و از او بيمناك شد كه شرح آن خواهد آمد.

بيان رفتن صقلبي باندلس و قتل او

در آن سال يا چنانكه گفته شده در سال صد و شصت عبدالرحمن بن حبيب معروف بصقلبي بدين سبب او را صقلبي مي‌ناميدند كه سرخ رو و بلند قد و كبود چشم بود. (صقلب- اسلاو) كه لشكر كشيد كه مردم اندلس (مطيع بني اميه) را را مطيع عباسيان كند.
او از ساحل «تدمير» بدان سرزمين عبور كرد. با سليمان بن يقظان مكاتبه كرد كه او را همراه خود كند و با عبدالرحمن بستيزد و براي عباسيان و خلافت مهدي خطبه كند. سليمان در آن زمان در «برشلونه» بود او قبول نكرد. صقلبي بر او خشم گرفت و بلاد وي را قصد كرد. لشكر او از بربريان تشكيل مي‌شد و چون با سليمان مقابله كرد تاب پايداري نياورد و بساحل «تدمير» بازگشت عبد الرحمن هم او را با عده و استعداد دنبال كرد اول كشتي‌ها را آتش زد تا صقلبي نتواند بگريزد صقلبي ناگزير بكوه پناه برد آن كوه در ناحيه «بلنسيه» بود. اموي (عبدالرحمن) هزار دينار جايزه براي سر او معين كرد. يكي از بربريان اتباع وي او را غافل كرد و كشت و سرش را نزد عبدالرحمن بود و او هزار دينار بوي داد. قتل او در سنه صد و شصت و دو واقع شد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌16، ص: